⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 59
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
لبخندی زدم و گفتم :< برو >
مهشاد که رفت محراب گفت :< چیکار میخوای بکنی؟ >
تیز شدمو گفتم :< منظورت؟ >
محراب :< ارسلان. >
دیانا :< خب؟ >
محراب :< میخوای شیما بهش برسه؟ >
دیانا :< فرقی نداره. >
ولی میدونستم فرق داره...خیلی! فقط دوست نداشتم غرورم بشکنه...
محراب اخم کرد و گفت :< داری جون میکنی شیما رو ازش دوری کنی...واسه من نقش بازی میکنی؟ بازیگری ولی نه واسه من که پنج ساله باهات سَر و سِر دارم! >
مثل خودش اخم کردم و گفتم :< مگه خواستنش زوریه؟! >
محراب :< اینی که میخوایشو و میگی نمیخوای برام زوره! چرا انقدر مغروری؟چرا قبول نمیکنی دوستش داری؟ >
دیانا :< داری با حرفات آزارم میدی.نزار دوستیمون خراب شه >
محراب :< تازه دارم بهت لطفم میکنم خنگول خانوم! همه ی ما عاشق میشیم...نباید با غرورمون گند بزنیم بهش که! >
تو فکر فرو رفت...بعد از مدتی گفت :< پنجم عید یه مهمونی میگیرم، دوست و آشنا ها رو دعوت میکنم، فقط خودمون جوونا، ارسلانم دعوت میکنم، توئم باید بیای >
دیانا :< جدیدا خَیِر شدی...تو که بیل زنی چرا باغچه خودتو بیل نمیزنی؟ >
خندید و گفت :< تا چند وقت دیگه اونم بیل میزنم >
دیانا :< چطور؟ >
محراب :< میخوام به مهشاد بگم دوسش دارم >
با تعجب گفتم :< واقعا؟ پس حدسام درست بودن.. >
محراب :< آره سوتی ندیا >
مهشاد :< سوتی چیو نده؟ >
محراب خنده ای کرد و گفت :< هیچی بعدا میفهمی >
دیگه چیزی نگفتیم تا روز مهمونی برسه..
****
دوباره نگاهی به آینه قدی به خودم انداختم...پیرهن سفیدی تا روی زانو که آستین هاش حریر بود و تا روی
آرنجم...شال مشکی رو روی موهای دم اسبیم بستم...مانتوم رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم...
بعد از
خداحافظی از آزیتا خانوم سوار آژانس شدم... اصلا حس خوبی نداشتم... تازه دو سه ماهی از اون فاجعه ی پارسا گذشته بود... بعد از هزارتا فکر و خیال به خونه ی محراب رسیدم... به سمت واحدش رفتم که محراب رو جلوی در دیدم.. لبخندی زدم و گفتم :< سلام.منتظر بودی؟ >
محراب :< آره جلوی پنجره دیدمت... >
دیانا :< دیر اومدم؟ >
محراب :< نه خوب اومدی >
سرمو جلو بردم و نگاهی به سالن انداختم و گفتم :< اومده؟ >
محراب خندید و گفت :< دستت درد نکنه، فقط بخاطر ارسلان اومدی یعنی؟ >
دیانا :< برو بابا.. اصلا کی گفته منظورم ارسلانه؟ مهشادو میگم >
خندید و به سمت پذیرایی هُلم داد و گفت :< آقا ارسلانم میاد >
وارد جمع شدم که ...
پارت 59
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
لبخندی زدم و گفتم :< برو >
مهشاد که رفت محراب گفت :< چیکار میخوای بکنی؟ >
تیز شدمو گفتم :< منظورت؟ >
محراب :< ارسلان. >
دیانا :< خب؟ >
محراب :< میخوای شیما بهش برسه؟ >
دیانا :< فرقی نداره. >
ولی میدونستم فرق داره...خیلی! فقط دوست نداشتم غرورم بشکنه...
محراب اخم کرد و گفت :< داری جون میکنی شیما رو ازش دوری کنی...واسه من نقش بازی میکنی؟ بازیگری ولی نه واسه من که پنج ساله باهات سَر و سِر دارم! >
مثل خودش اخم کردم و گفتم :< مگه خواستنش زوریه؟! >
محراب :< اینی که میخوایشو و میگی نمیخوای برام زوره! چرا انقدر مغروری؟چرا قبول نمیکنی دوستش داری؟ >
دیانا :< داری با حرفات آزارم میدی.نزار دوستیمون خراب شه >
محراب :< تازه دارم بهت لطفم میکنم خنگول خانوم! همه ی ما عاشق میشیم...نباید با غرورمون گند بزنیم بهش که! >
تو فکر فرو رفت...بعد از مدتی گفت :< پنجم عید یه مهمونی میگیرم، دوست و آشنا ها رو دعوت میکنم، فقط خودمون جوونا، ارسلانم دعوت میکنم، توئم باید بیای >
دیانا :< جدیدا خَیِر شدی...تو که بیل زنی چرا باغچه خودتو بیل نمیزنی؟ >
خندید و گفت :< تا چند وقت دیگه اونم بیل میزنم >
دیانا :< چطور؟ >
محراب :< میخوام به مهشاد بگم دوسش دارم >
با تعجب گفتم :< واقعا؟ پس حدسام درست بودن.. >
محراب :< آره سوتی ندیا >
مهشاد :< سوتی چیو نده؟ >
محراب خنده ای کرد و گفت :< هیچی بعدا میفهمی >
دیگه چیزی نگفتیم تا روز مهمونی برسه..
****
دوباره نگاهی به آینه قدی به خودم انداختم...پیرهن سفیدی تا روی زانو که آستین هاش حریر بود و تا روی
آرنجم...شال مشکی رو روی موهای دم اسبیم بستم...مانتوم رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم...
بعد از
خداحافظی از آزیتا خانوم سوار آژانس شدم... اصلا حس خوبی نداشتم... تازه دو سه ماهی از اون فاجعه ی پارسا گذشته بود... بعد از هزارتا فکر و خیال به خونه ی محراب رسیدم... به سمت واحدش رفتم که محراب رو جلوی در دیدم.. لبخندی زدم و گفتم :< سلام.منتظر بودی؟ >
محراب :< آره جلوی پنجره دیدمت... >
دیانا :< دیر اومدم؟ >
محراب :< نه خوب اومدی >
سرمو جلو بردم و نگاهی به سالن انداختم و گفتم :< اومده؟ >
محراب خندید و گفت :< دستت درد نکنه، فقط بخاطر ارسلان اومدی یعنی؟ >
دیانا :< برو بابا.. اصلا کی گفته منظورم ارسلانه؟ مهشادو میگم >
خندید و به سمت پذیرایی هُلم داد و گفت :< آقا ارسلانم میاد >
وارد جمع شدم که ...
۱۱.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.