پارت 61
پارت 61
#ارسلان
احساس میکردم مهمونی برای همه خوبه جز من و دیانا.. بیچاره محراب که اومد بود ثواب کنه کباب شد...
پوفی کشیدم و نگاهی به قسمتی که دیانا بود انداختم که ندیدمش!
دست شیما که دستمو گرفته بود پس زدم و به سمت محراب رفتم و با نگرانی گفتم :< دیانا؟.. >
محراب عصبی نگاهی کردو گفت :< چی میخواستی بشه؟حالش بد بود...رفت! > به سمت در رفتم که محراب جلوی در دستمو گرفت و گفت :< کجا؟ >
ارسلان :< میرم دنبالش >
محراب :< بری که چی بشه؟ دیگه فایده نداره. >
ارسلان :< محراب باور کن مجبور شدم شیما رو بیارم. الانم نمیتونم بزارم این موقع شب دختری که عاشقشم تنها توی خیابون بره >
محراب :< واقعا عاشقشی؟واسه ی یه مدت کوتاه نمیخوایش؟ >
ارسلان :< من شرایطشو درک میکنم.اگه منو بخواد تا آخر باهاش هستم! > دستمو کشیدم از خونه خارج شدم...
#دیانا🎀
طول کوچه رو طی می کردم که صدایی شنیدم..
ارسلان :< دیانا >
سرجام خشک شدم...به عقب برگشتم که ارسلان رو نفس نفس زنان وسط پیاده رو خلوت دیدم...ساعت 12 شب
بود...پرنده هم پر نمیزد...برگشتم و به راهم ادامه دادم...و دوباره صدا زدن های ارسلان...
کنار خیابان وایستادم و دستمو برای تاکسی دراز کردم...تاکسی وایستاد، درشو باز کردم و خواستم سوار شم که ارسلان
در رو بست و رو به راننده گفت :< بفرمایید. >
تاکسی رفت...
با اخم برگشتم و گفتم :< مگه مرض داری؟!میخوام برم خونه. >
ارسلان :< مگه من اینجا بوقم؟!با خودم برمیگردی... >
دیانا :< نمیخوام با تو بیام >
بازومو کشید و گفت :< چرا بچه شدی دیانا؟اینکارا چیه؟ >
وایستادم و زل زدم به تیره ی چشماش و با تخسی گفتم :< دلم میخواد یکم بچه بازی دربیارم.به شما ضرری میرسونه؟! >
ارسلان :< چرا از مهمونی زدی بیرون؟! >
ازش دور شدم و رفتم وسط خیابون..
دیانا :< هرکی جای من بود میرف.. >
حرفم با صدای بوق ماشینی که به سرعت به سمتم میومد قطع شد...
وسط خیابون خشک شدم،
تا اومدم جیغ بکشم دستی دور کمرم حلقه شد و منو طرف خودش کشید، چشامو محکم بستم و ماشین با سرعت از چند سانتی متریم رد شد.
احساس کردم از زمین بلند شدم و حرکت می کنم، چشمامو که باز کردم تو بغل ارسلان بودم، تا اومدم اعتراضی کنم دستشو رو لبم گذاشت و گفت :< هیس! خودم می رسونمت >
دیگه چیزی نگفتم و تا رسیدن به ماشینش به شونه اش تکیه دادم.
دروغ چرا؟..بودنش مثل یه تکیه گاه، آرامبخش بود..:)
به ماشین که رسیدیم در جلو رو باز کرد و منو گذاشت و خودشم پشت رول نشست.
به خونه که رسیدیم ممنونی گفتم و خواستم پیاده شم که گفت :< دیانا..یه سوال میپرسم صادقانه جداب بده.. >
دیانا :< خب؟.. >
ارسلان :< دیانا.. واقعا دوسم نداری؟... >
تپش قلبم زیاد شد، چی بگم؟ از دروغ گفتن بدم میاد نمیخوام دروغ بگم..
#ارسلان
احساس میکردم مهمونی برای همه خوبه جز من و دیانا.. بیچاره محراب که اومد بود ثواب کنه کباب شد...
پوفی کشیدم و نگاهی به قسمتی که دیانا بود انداختم که ندیدمش!
دست شیما که دستمو گرفته بود پس زدم و به سمت محراب رفتم و با نگرانی گفتم :< دیانا؟.. >
محراب عصبی نگاهی کردو گفت :< چی میخواستی بشه؟حالش بد بود...رفت! > به سمت در رفتم که محراب جلوی در دستمو گرفت و گفت :< کجا؟ >
ارسلان :< میرم دنبالش >
محراب :< بری که چی بشه؟ دیگه فایده نداره. >
ارسلان :< محراب باور کن مجبور شدم شیما رو بیارم. الانم نمیتونم بزارم این موقع شب دختری که عاشقشم تنها توی خیابون بره >
محراب :< واقعا عاشقشی؟واسه ی یه مدت کوتاه نمیخوایش؟ >
ارسلان :< من شرایطشو درک میکنم.اگه منو بخواد تا آخر باهاش هستم! > دستمو کشیدم از خونه خارج شدم...
#دیانا🎀
طول کوچه رو طی می کردم که صدایی شنیدم..
ارسلان :< دیانا >
سرجام خشک شدم...به عقب برگشتم که ارسلان رو نفس نفس زنان وسط پیاده رو خلوت دیدم...ساعت 12 شب
بود...پرنده هم پر نمیزد...برگشتم و به راهم ادامه دادم...و دوباره صدا زدن های ارسلان...
کنار خیابان وایستادم و دستمو برای تاکسی دراز کردم...تاکسی وایستاد، درشو باز کردم و خواستم سوار شم که ارسلان
در رو بست و رو به راننده گفت :< بفرمایید. >
تاکسی رفت...
با اخم برگشتم و گفتم :< مگه مرض داری؟!میخوام برم خونه. >
ارسلان :< مگه من اینجا بوقم؟!با خودم برمیگردی... >
دیانا :< نمیخوام با تو بیام >
بازومو کشید و گفت :< چرا بچه شدی دیانا؟اینکارا چیه؟ >
وایستادم و زل زدم به تیره ی چشماش و با تخسی گفتم :< دلم میخواد یکم بچه بازی دربیارم.به شما ضرری میرسونه؟! >
ارسلان :< چرا از مهمونی زدی بیرون؟! >
ازش دور شدم و رفتم وسط خیابون..
دیانا :< هرکی جای من بود میرف.. >
حرفم با صدای بوق ماشینی که به سرعت به سمتم میومد قطع شد...
وسط خیابون خشک شدم،
تا اومدم جیغ بکشم دستی دور کمرم حلقه شد و منو طرف خودش کشید، چشامو محکم بستم و ماشین با سرعت از چند سانتی متریم رد شد.
احساس کردم از زمین بلند شدم و حرکت می کنم، چشمامو که باز کردم تو بغل ارسلان بودم، تا اومدم اعتراضی کنم دستشو رو لبم گذاشت و گفت :< هیس! خودم می رسونمت >
دیگه چیزی نگفتم و تا رسیدن به ماشینش به شونه اش تکیه دادم.
دروغ چرا؟..بودنش مثل یه تکیه گاه، آرامبخش بود..:)
به ماشین که رسیدیم در جلو رو باز کرد و منو گذاشت و خودشم پشت رول نشست.
به خونه که رسیدیم ممنونی گفتم و خواستم پیاده شم که گفت :< دیانا..یه سوال میپرسم صادقانه جداب بده.. >
دیانا :< خب؟.. >
ارسلان :< دیانا.. واقعا دوسم نداری؟... >
تپش قلبم زیاد شد، چی بگم؟ از دروغ گفتن بدم میاد نمیخوام دروغ بگم..
۱۸.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.