⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 58
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
آهی کشیدم، نمیخواستم فکر بدی درباره ام کنه..
برای یه لحظه ام که شده بی خیال همه چی مچ دستشو سمت خودم کشیدم و تو آغوش گرفتمش.
ارسلان :< تو رو خدا گریه نکن.. اونجوری که فکر میکنی نیست.. >
خودش رو جدا کرد و درحالی که فین و فین میکرد گفت :< بهم محبت نکن >
دستمال کاغذی از جیبم در آوردم و بهش دادم.
دستمال کاغذی رو برداشت و مشغول پاک کردن اشکهاش شد...
آروم گفتم :< حالا خوبی؟ >
دیانا :< خوبم >
ارسلان :< پس..من میرم >
#دیانا🎀
و به سمت در رفت و خارج شد. خوشحال بودم سوال پیچم نکرد.
روی کاناپه دراز کشیدم و چشم هامو
بستم...به این فکر کردم که چرا با دیدن شیما کنارش عصبی شدم؟
مگه من نبودم که تا همین چند وقت پیش شعار بی اعتمادی میدادم؟ پس چرا به این راحتی داشتم به ارسلان اعتماد میکردم؟
چرا می ترسیدم شیما رو دوست داشته باشه؟
می ترسیدم؟ آره می ترسیدم! از اینکه ارسلان بره...اونم ولم کنه...مثل همه!
وابسته شده بودم...تو همین مدت کوتاه
وابسته شده بودم..
آخه ارسلان برام فرق داشت...
یاد اون جمله افتادم که می گفت :
《 وقتی میگم خسته شدم.. وقتی میگم حالم از همه به هم میخوره.. منظورم تو نیستی.. تو که همه نیستی!.. خودتو با این آدمای بی ارزش مقایسه نکن.. 》
صدای تقه ای که به در خورد باعث شد بلند بشم و سمت در برم.. محراب و مهشاد بودند...
دیانا :< سلام.. بیاین داخل >
به داخل دعوتشون کردم و براشون آجیل و میوه و شیرنی و چای آوردم...
نشسته بودیم که مهشاد گفت :< چرا پایین نبودی؟همه سراغتو می گرفتن... >
دیانا :< سرم یکم درد میکرد... >
محراب دقیق شد رو صورتم و گفت :< گریه کردی؟ >
دیانا :< نه >
گوشی مهشاد زنگ خورد و روی بالکن رفت تا حواب بده...
محراب خودشو به سمتم خم کردو گفت :< گریه کردی.همه چی رو میدونم...ارسلان از تو و علاقه اش به تو، و اصرار خانواده اش برای ازدواج با شیما گفته >
با تعجب گفتم :< محراب.. >
با اومدن مهشاد ساکت شدم.. گوشیشو گذاشت تو کیفش و با ذوق گفت :< دیانا..من میرم پایین پیش اون بچه کوچولوئه..خیلی نازه >
پارت 58
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
آهی کشیدم، نمیخواستم فکر بدی درباره ام کنه..
برای یه لحظه ام که شده بی خیال همه چی مچ دستشو سمت خودم کشیدم و تو آغوش گرفتمش.
ارسلان :< تو رو خدا گریه نکن.. اونجوری که فکر میکنی نیست.. >
خودش رو جدا کرد و درحالی که فین و فین میکرد گفت :< بهم محبت نکن >
دستمال کاغذی از جیبم در آوردم و بهش دادم.
دستمال کاغذی رو برداشت و مشغول پاک کردن اشکهاش شد...
آروم گفتم :< حالا خوبی؟ >
دیانا :< خوبم >
ارسلان :< پس..من میرم >
#دیانا🎀
و به سمت در رفت و خارج شد. خوشحال بودم سوال پیچم نکرد.
روی کاناپه دراز کشیدم و چشم هامو
بستم...به این فکر کردم که چرا با دیدن شیما کنارش عصبی شدم؟
مگه من نبودم که تا همین چند وقت پیش شعار بی اعتمادی میدادم؟ پس چرا به این راحتی داشتم به ارسلان اعتماد میکردم؟
چرا می ترسیدم شیما رو دوست داشته باشه؟
می ترسیدم؟ آره می ترسیدم! از اینکه ارسلان بره...اونم ولم کنه...مثل همه!
وابسته شده بودم...تو همین مدت کوتاه
وابسته شده بودم..
آخه ارسلان برام فرق داشت...
یاد اون جمله افتادم که می گفت :
《 وقتی میگم خسته شدم.. وقتی میگم حالم از همه به هم میخوره.. منظورم تو نیستی.. تو که همه نیستی!.. خودتو با این آدمای بی ارزش مقایسه نکن.. 》
صدای تقه ای که به در خورد باعث شد بلند بشم و سمت در برم.. محراب و مهشاد بودند...
دیانا :< سلام.. بیاین داخل >
به داخل دعوتشون کردم و براشون آجیل و میوه و شیرنی و چای آوردم...
نشسته بودیم که مهشاد گفت :< چرا پایین نبودی؟همه سراغتو می گرفتن... >
دیانا :< سرم یکم درد میکرد... >
محراب دقیق شد رو صورتم و گفت :< گریه کردی؟ >
دیانا :< نه >
گوشی مهشاد زنگ خورد و روی بالکن رفت تا حواب بده...
محراب خودشو به سمتم خم کردو گفت :< گریه کردی.همه چی رو میدونم...ارسلان از تو و علاقه اش به تو، و اصرار خانواده اش برای ازدواج با شیما گفته >
با تعجب گفتم :< محراب.. >
با اومدن مهشاد ساکت شدم.. گوشیشو گذاشت تو کیفش و با ذوق گفت :< دیانا..من میرم پایین پیش اون بچه کوچولوئه..خیلی نازه >
۱۱.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.