فیک چرا تو

فیک: چرا تو؟
        پارت بیست و شش☆

•صدا•↪هعیی بچه ها این همون دخترس که میگفتم
همون که تو کلاب دیدمش....
<لِئو روشو میکنه به مرده>
یونا: لِئو میگم بیا بریم یه جای دیگه*ترسیده*
لِئو:*دست یونا رو میگیره*چه خبره این مرده کیه؟
•صدا•↪منم مایکل شناختی خانوم کوچولو هنوز یه ساعتم از اون اتفاق نگذشته
یونا: مزاحم نشین آقا من شمارو نمیشناسم...*ترسیده*
لِئو: بریم یونا*دست یونا رو میگیره*
<مایکل دست یونا رو میگیره>
"لِئو عصبانی میشه"
لِئو: &#x27;دست مرده رو میکشه کنار&#x27; گمشو اونور *عصبانی*
مایکل: تو گمشو اونور.... خانوم کوچولو بیا بریم باهم بازی کنیم*مست*
لِئو: یونا میشه بگی چه خبره؟
یونا: م... من نمیدونم...*ترسیده*
لِئو: بهتره بیاین این روانیو از اینجا جمع کنین وگرنه خورد و خاکشیر تحویلتون میدم*عصبانی*
<رفیق های مایکل اونو ورداشتنو بردن>
لِئو: خب یونا.... اونا کین؟*نگران*
یونا: اوممم..... عصری یه خانومی اومد بهم گفت یه عضو واسه کلاب کم دارین بهم پیشنهاد دادن برم منم رفتم و اون مردم اونجا بود...
+منظورش از ازون اتفاق چی بود!
_اومم میگم تا مغازهه بسته نشده بیا بریم بخوریم *ترسیده*
(دست یونا رو میگیره)
+یونا اون مرد بهت دست زد؟
_ها! نه.... فقط
+چرا بهم نگفتی؟ وگرنه خاکستر میشد میرف تو هوا
_چیز خاصی نیستـ.... 
+بهم قول بده همیشه همه چیزو بهم بگی هوم؟*نگران، لبخند*
_باشه... توهم بهم قول بده*خنده*[ایندفعه به خیر گذشت ولی اگه یه روز تو پیشم نباشی من چیکار کنم]
+اوکی.... حالا بزن بریم غذا بخوریم*لبخند*
_بریمممم*لبخند*
<غذارو خوردن>
یونا: اوممم غذاش عالییی بود مگه نه؟
لِئو: آره دیگه تا عمر دارم میام اینجا
<دوتاشون باهم میخندن>
لِئو: بهتره بریم خونه الان ساعت 11هم رد کرده بابات نگرانت میشه
یونا: یه جور میگی انگار نگران تو نمیشن ایشش
+من بعضی روزا تا دوروز خونه نمیرم این چیزی نیست
_انصاف نیست
+خب دیگه بریم‌     _باوشه بریمم
<رسیدن دم در خونه یونا>
یونا: ولیی آخه نمیشه این ساعت تو خیابونا باشی خطرناکه*نگران، لوس*
لِئو: لوس نشووو... نگرانم نباش گفتم که بار اولم نیست
_نمیشه نگران نباشم... اوممم خب بیا خونه ما بخواب
+با بابات مشکلی نداری؟
_نمیشهه اینطوری بذارم بری.... عاها فهمیدم
+هوم؟ چیشد!
_به بابام زنگ میزنم میگم میخوام برم پیش دوستم شب نظرت؟
+تو که گفتی دوستی نداری؟
_داستانش طولانیه..... وایسا تا بهش زنگ بزنم
•صدا•↪"زنگ تلفن"
بابای یونا: هوم... هوم بله*ترسیده*
یونا: بابا خوبی؟
بابای یونا: ا... اره خوبم کجایی؟ خونه ای*ترسیده*
یونا: مگه تو خونه نیستی؟
بابای یونا: ن... نه کار داشتم بیرونم
یونا: بابا من شب میرم خ..
بابای یونا: باشه برو دخترم خدافظ*ترسیده*
یونا: قطع کرد! وااا چرا صداش یه جوری بود...
لِئو: پس میای؟
دیدگاه ها (۱۸)

فیک: چرا تو؟         پارت بیست و هفت☆ لِئو: هیسسس آروم باش*ب...

فیک: چرا تو؟         پارت بیست و هشت☆ <میشینه رو تخت> 'لِئو ...

فیک: چرا تو؟          پارت بیست و پنج☆ یونا: چی؟ لِئو: برام ...

فیک: چرا تو؟          پارت بیست و چهار☆ لِئو: همیشه واسم سوا...

سناریو [درخواستی]وقتی دختر ۱۴ سالتون رو با دوست پسرش میبینین...

#عشق_جنایت 🔪پارت30در رو باز کردم که دیدم......سو اه:سلام بیب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط