فیک چرا تو
فیک: چرا تو؟
پارت بیست و پنج☆
یونا: چی؟
لِئو: برام مهم نیست که بقیه چی فکر میکنن.... یا چه چیزی میگن.... حتی اگه اختلاف سنیمونم 100 سال بود بازم برام مهم نبود، تازه چند روز دیگه تابستونه و الانم تعطیلیم فرصت خوبیه که خودمونو برای اینکه به پدرو مادرامون بگیم آماده کنیم
یونا: اوهوم.... ولی 100 سال زیاد نیست*خنده*
+یااا یعنی اینقد مسخره بود من... من فقط
_باشه فهمیدم توصیف قشنگی بود اما من سن زیادی ندارم...... تازشم تو خیلی زود باید بری دانشگاه و من هنوز میرم مدرسه ما راهمون...
+یونا... بیا به حال فکر کنیم باشه؟ بیا در لحظه زندگی کنیم و بعدا به فکر فردا باشیم هوم؟
_باشه....فردا چیکار کنیم؟
+حالا تو مال منیو من هرکاری دلم خواست میکنم
_"هرکاری"؟
<لِئو نزدیک صورت یونا میشه>
<یونا با دستاش دهن لِئو رو میگیره>
یونا: فعلا آمادگی ندارم....
لِئو: باشه منتظر میمونم تا وقتی که آمادگی پیدا کنی
_اومممـــ... فردا هم تعطیلیم و سومین روز تعطیلیه و 4 روز دیگه باید بریم مدرسه..... آیشششش تابستون کی میاد خسته شدم
+تقریبا 2 ماه دیگه تابستونه یکم دیگه تحمل کن....
_عاا راستیی شام خوردی؟
+نه.... فقط سوجو خوردم
_ میدونم... ولی با شکم خالی آخه؟ باز خوبه مستیت پرید....
+اگه نمیپرید چیمیشد؟*لبخند شیطانی*
_خ.. خب... خب اونوقت مجبور بودم کل راه تا خونه ببرمت...
+اها از اون جهت.... نمیای بریم بار اوممم من میخورم و تو فقط نگاه کن
_نه..... نمیخوام بیا در عوضش بریم جایی که من میگم غذاهاش محشرهههه
+عااا درسته یادم رفت بپرسم چرا همچین لباسیو پوشیدی!
_داستانش طولانیه ولش کن *خجالت*
+ولی آخه سردت نمیشه؟ _نه نمیشه
"دارن قدم میزنن و میرن به اونجایی که یونا گفت"
لِئو: اونجایی که میخوایم بریم کجاس
یونا: یه مامانبزرگی اونجاست که خیلیی خوشمزه غذا درست میکنه... من هروقت دلم برای دستپخت مامانم تنگ میشه میرم اونجا... مثل مامانبزرگمه
+خب چرا نمیای خونه ما تا از غذای مامانت بخوری؟
_باشه میام.... عاها نزدیکیم اون پیرزن اونجارو میبینی اون مامان بزرگه...
+آها اوکی
یونا: عومم تا نرسیدیم اول... غ..
لِئو: چیشد؟
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀
پارت بیست و پنج☆
یونا: چی؟
لِئو: برام مهم نیست که بقیه چی فکر میکنن.... یا چه چیزی میگن.... حتی اگه اختلاف سنیمونم 100 سال بود بازم برام مهم نبود، تازه چند روز دیگه تابستونه و الانم تعطیلیم فرصت خوبیه که خودمونو برای اینکه به پدرو مادرامون بگیم آماده کنیم
یونا: اوهوم.... ولی 100 سال زیاد نیست*خنده*
+یااا یعنی اینقد مسخره بود من... من فقط
_باشه فهمیدم توصیف قشنگی بود اما من سن زیادی ندارم...... تازشم تو خیلی زود باید بری دانشگاه و من هنوز میرم مدرسه ما راهمون...
+یونا... بیا به حال فکر کنیم باشه؟ بیا در لحظه زندگی کنیم و بعدا به فکر فردا باشیم هوم؟
_باشه....فردا چیکار کنیم؟
+حالا تو مال منیو من هرکاری دلم خواست میکنم
_"هرکاری"؟
<لِئو نزدیک صورت یونا میشه>
<یونا با دستاش دهن لِئو رو میگیره>
یونا: فعلا آمادگی ندارم....
لِئو: باشه منتظر میمونم تا وقتی که آمادگی پیدا کنی
_اومممـــ... فردا هم تعطیلیم و سومین روز تعطیلیه و 4 روز دیگه باید بریم مدرسه..... آیشششش تابستون کی میاد خسته شدم
+تقریبا 2 ماه دیگه تابستونه یکم دیگه تحمل کن....
_عاا راستیی شام خوردی؟
+نه.... فقط سوجو خوردم
_ میدونم... ولی با شکم خالی آخه؟ باز خوبه مستیت پرید....
+اگه نمیپرید چیمیشد؟*لبخند شیطانی*
_خ.. خب... خب اونوقت مجبور بودم کل راه تا خونه ببرمت...
+اها از اون جهت.... نمیای بریم بار اوممم من میخورم و تو فقط نگاه کن
_نه..... نمیخوام بیا در عوضش بریم جایی که من میگم غذاهاش محشرهههه
+عااا درسته یادم رفت بپرسم چرا همچین لباسیو پوشیدی!
_داستانش طولانیه ولش کن *خجالت*
+ولی آخه سردت نمیشه؟ _نه نمیشه
"دارن قدم میزنن و میرن به اونجایی که یونا گفت"
لِئو: اونجایی که میخوایم بریم کجاس
یونا: یه مامانبزرگی اونجاست که خیلیی خوشمزه غذا درست میکنه... من هروقت دلم برای دستپخت مامانم تنگ میشه میرم اونجا... مثل مامانبزرگمه
+خب چرا نمیای خونه ما تا از غذای مامانت بخوری؟
_باشه میام.... عاها نزدیکیم اون پیرزن اونجارو میبینی اون مامان بزرگه...
+آها اوکی
یونا: عومم تا نرسیدیم اول... غ..
لِئو: چیشد؟
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀
- ۳.۷k
- ۲۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط