"I fell in love with someone'' (P23) ادامه ی
"I fell in love with someone'' (P23) ادامه ی
احساس کردم دستی رو شونم هست برگشتم پشت اون...لیا بود
لیا : میتونم بشینم
کوک : بیا*سرد*
*لیا کنار کوک نشست رو کاناپه*
کوک : چیزی میخواستی*سرد*
لیا : نه! خواستم بپرسم که...
کوک : چیو میپرسی
لیا : چقدر ا.ت رو...دوست داری؟
کوک : این چه سوالی بود
لیا : اما...
کوک : لیا حرفات تموم شد میتونی بری...*سرد*
از زبان ا.ت : تا الان بیدار بودم، کوک گفته کنارم باهام میخوابه ولی اون الان نیست کنارم تا الان همش به این موضوع فکر میکردم یعنی...باید به جونگکوک بگم که پدرم برا بالا بردن باند خودش منو به اجبار گذشتن با کوک ازدواج کنم؟ یا نباید بگم اگه بگم چی میشه ممکنه آقای جئون منو از جونگکوک جدا کنه...اگه نگم ممکنه پدرم باند آقای جئون نابود کنه...تاحالا فکر نمیکردم پدرم اینکارا بکنه...آروم از تخت بلند شدم ببینم کوک کجاست در اتاق وا کردم میخواستم برم پایین ولی...کوک تو کاناپه نشسته تی وی نگاه میکنه
...اما...لیا پیشش چیکار میکنه... نفسم نمیومد..یعنی واقعا...اینا...نه...نه.کوک همچین..کاری..نمیکنه..بغضم داشت میترکید...لیا به شونه کوک دست زده...!!
سریع رفتم تو اتاق...
پشت در نشستم..سرم گذاشتم رو پام...دلم خواست داد بزنم بگم جونگکوک ازت متنفرم...!!
از زبان کوک :
حوصله لیارو نداشتم خواستم بلند شدم صدای در میومد وقتی باز شد پدرم اومده...
پ کوک : پسرم تو بیداری
کوک : تو کجا بودی
پ کوک : کارخونه
کوک : پدر باید حرف بزنیم...
پ کوک : باشه.
چند مین بعد :
کوک : من میخوام بزودی جایگاهت بشم
پ کوک : یه کم زود نیس...
کوک : هرچی گفتم من گفتم*سرد*
پ کوک: باشه فردا تو عمارت باید یه مهمونی تشکیل بدیم.
کوک" رفتم یه سر بزنم به ا.ت وقتی در وا کردم...
کوک : ا.ت! تو بیدار بودی*تعجب*
ا.ت : .....
کوک : تو گریه کردی؟
ا.ت : نه*سرد*
کوک : از چشات معلومه..چیشده ا.ت*کمی جدی*
ا.ت" داشت دوباره بغضم میترکید خواستم همه چی بگم ولی میترسیدم...ازم عصبانی بشه...ادامه داره
احساس کردم دستی رو شونم هست برگشتم پشت اون...لیا بود
لیا : میتونم بشینم
کوک : بیا*سرد*
*لیا کنار کوک نشست رو کاناپه*
کوک : چیزی میخواستی*سرد*
لیا : نه! خواستم بپرسم که...
کوک : چیو میپرسی
لیا : چقدر ا.ت رو...دوست داری؟
کوک : این چه سوالی بود
لیا : اما...
کوک : لیا حرفات تموم شد میتونی بری...*سرد*
از زبان ا.ت : تا الان بیدار بودم، کوک گفته کنارم باهام میخوابه ولی اون الان نیست کنارم تا الان همش به این موضوع فکر میکردم یعنی...باید به جونگکوک بگم که پدرم برا بالا بردن باند خودش منو به اجبار گذشتن با کوک ازدواج کنم؟ یا نباید بگم اگه بگم چی میشه ممکنه آقای جئون منو از جونگکوک جدا کنه...اگه نگم ممکنه پدرم باند آقای جئون نابود کنه...تاحالا فکر نمیکردم پدرم اینکارا بکنه...آروم از تخت بلند شدم ببینم کوک کجاست در اتاق وا کردم میخواستم برم پایین ولی...کوک تو کاناپه نشسته تی وی نگاه میکنه
...اما...لیا پیشش چیکار میکنه... نفسم نمیومد..یعنی واقعا...اینا...نه...نه.کوک همچین..کاری..نمیکنه..بغضم داشت میترکید...لیا به شونه کوک دست زده...!!
سریع رفتم تو اتاق...
پشت در نشستم..سرم گذاشتم رو پام...دلم خواست داد بزنم بگم جونگکوک ازت متنفرم...!!
از زبان کوک :
حوصله لیارو نداشتم خواستم بلند شدم صدای در میومد وقتی باز شد پدرم اومده...
پ کوک : پسرم تو بیداری
کوک : تو کجا بودی
پ کوک : کارخونه
کوک : پدر باید حرف بزنیم...
پ کوک : باشه.
چند مین بعد :
کوک : من میخوام بزودی جایگاهت بشم
پ کوک : یه کم زود نیس...
کوک : هرچی گفتم من گفتم*سرد*
پ کوک: باشه فردا تو عمارت باید یه مهمونی تشکیل بدیم.
کوک" رفتم یه سر بزنم به ا.ت وقتی در وا کردم...
کوک : ا.ت! تو بیدار بودی*تعجب*
ا.ت : .....
کوک : تو گریه کردی؟
ا.ت : نه*سرد*
کوک : از چشات معلومه..چیشده ا.ت*کمی جدی*
ا.ت" داشت دوباره بغضم میترکید خواستم همه چی بگم ولی میترسیدم...ازم عصبانی بشه...ادامه داره
۳۳.۸k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.