صدای من یخ زد در شب هایی که برای تو و آنها روز بود، من سا
صدای من یخ زد در شب هایی که برای تو و آنها روز بود، من سالها منتظر طلوع خورشید ماندم تا بتوانم فریاد بزنم ولی هر بار بعد از تلاش های متوالی و مداوم، کلمات به صورت خون بیرون ریختند هیچکس نیامد و هیچکس نپرسید چرا صدا نداری. درختان شکوفه زدند و شکوفه ها مردند، برای تمامی این مردمان ماه و سال و فصل ها عوض شد ولی من درگیر این زمستانی که در کنج دلم خانه کرده بود آب شدم در تاریکی و سرما، تا بتوانم حرف بزنم کلمات هم دق کردند و درون نطفه مردند. من هم مردم سکوت مرا کشت وباز کسی نیامد. فهمیدم محکومم به یخ زدن درون کلماتی که هیچوقت نمی توانند حرف بزنند.
-محی
-محی
۲۷.۳k
۰۵ مهر ۱۴۰۱