'
'
تو ای جان ودل من ،هستی من
تو ای در شام غمها ، مستی من
تو ای بنشسته با خون در وجودم
تو ای امید و عشق و تار و پـــودم
تو در چشم منی ، هر جا که هستم
تو را هر جا که هستی ، می پرستم
شرابی ، شعر نابی ، هر چه هستی
مرا از هـر چه غــیر از خود گســستی
دل درد آشنا را در تو دیدم
تو میدانی خدا را در تودیدم
نمی دانم که بی تو کیستم من
اگر روزی نباشی نیستم من
دراین سینه دلی دیوانه دارم
چه گویم دشمنی در خانه دارم
مبادا لب نهاد بر جام دیگر
نشیند بر لبانش نام دیگر
من از این گفته ها می لرزم و باز
باو گویم که : ای با سینه دمساز
بجز من آرزویی در دلش نیست
بجز نقش محبت در گل اش نیست
بدلها گر وفا همچون سرابست
دل او در محبت یک کتابست
نگاهش با نگاهی آشنا نیست
به محراب دلش غیر از صفا نیست
ولی با این دل غافل چه سازم ؟
نمی گردد اگر عاقل چه سازم ؟
حسد با خون بود نقش وجودش
همین است ار بسوزی تار و پودش
اگر آسوده هم ماند که دل نیست
دل است این نازنینم سنگ و گل نیست
#هما_میر_افشار
تو ای جان ودل من ،هستی من
تو ای در شام غمها ، مستی من
تو ای بنشسته با خون در وجودم
تو ای امید و عشق و تار و پـــودم
تو در چشم منی ، هر جا که هستم
تو را هر جا که هستی ، می پرستم
شرابی ، شعر نابی ، هر چه هستی
مرا از هـر چه غــیر از خود گســستی
دل درد آشنا را در تو دیدم
تو میدانی خدا را در تودیدم
نمی دانم که بی تو کیستم من
اگر روزی نباشی نیستم من
دراین سینه دلی دیوانه دارم
چه گویم دشمنی در خانه دارم
مبادا لب نهاد بر جام دیگر
نشیند بر لبانش نام دیگر
من از این گفته ها می لرزم و باز
باو گویم که : ای با سینه دمساز
بجز من آرزویی در دلش نیست
بجز نقش محبت در گل اش نیست
بدلها گر وفا همچون سرابست
دل او در محبت یک کتابست
نگاهش با نگاهی آشنا نیست
به محراب دلش غیر از صفا نیست
ولی با این دل غافل چه سازم ؟
نمی گردد اگر عاقل چه سازم ؟
حسد با خون بود نقش وجودش
همین است ار بسوزی تار و پودش
اگر آسوده هم ماند که دل نیست
دل است این نازنینم سنگ و گل نیست
#هما_میر_افشار
۲.۱k
۲۸ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.