رمان یادت باشد ۱۰۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_دو
بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم :حمید جان! وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت شه
که به سلامت رسیدی. از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش، یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد، صلوات میفرستادم. حوالی ساعت نه صبح زنگ زد. حالم را که جویا شد، به شوخی گفت: خواب بسه پاشو برای من ناهار بذار!
این جریان روزهای بعد هم تکرار شد. هر روز من بعد از نماز صبحانه را آماده می کردم و منتظر حمید میشدم تا بیاید سر سفره بنشیند چند لقمه ای با هم صبحانه بخوریم و بعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود. ساعت دو و نیم که میشد گوش به زنگ رسیدن حمید بودم. همه وسایل سفره را آماده می کردم تا رسید غذا را بکشم. اکثرا ساعت دو و نیم خانه بود. البته بعضی روزها دیرتر؛ حتی بعد از ساعت چهار می آمد. موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که میزدم، میرفتم سر پله ها منتظرش می ماندم. با دیدنش گل از گلم میشکفت.
روز سومی که حمید طبق معمول ساعت نه صبح زنگ زد و سفارش و داد، مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم. حمید سیخ ها را که آماده کرد، شروع کردم به کباب کردن سیخ روی اجاق. مشغول برگرداندن سیخها بودم که حمید اسوندونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن تا من کباب ها را درست کنم. خانه را دود اسپند گرفته بود. گفتم: حمید، این کبابها به حد کافی دود راه انداخته، تو دیگه بدتر نکن. جواب داد: وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم :حمید جان! وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت شه
که به سلامت رسیدی. از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش، یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد، صلوات میفرستادم. حوالی ساعت نه صبح زنگ زد. حالم را که جویا شد، به شوخی گفت: خواب بسه پاشو برای من ناهار بذار!
این جریان روزهای بعد هم تکرار شد. هر روز من بعد از نماز صبحانه را آماده می کردم و منتظر حمید میشدم تا بیاید سر سفره بنشیند چند لقمه ای با هم صبحانه بخوریم و بعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود. ساعت دو و نیم که میشد گوش به زنگ رسیدن حمید بودم. همه وسایل سفره را آماده می کردم تا رسید غذا را بکشم. اکثرا ساعت دو و نیم خانه بود. البته بعضی روزها دیرتر؛ حتی بعد از ساعت چهار می آمد. موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که میزدم، میرفتم سر پله ها منتظرش می ماندم. با دیدنش گل از گلم میشکفت.
روز سومی که حمید طبق معمول ساعت نه صبح زنگ زد و سفارش و داد، مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم. حمید سیخ ها را که آماده کرد، شروع کردم به کباب کردن سیخ روی اجاق. مشغول برگرداندن سیخها بودم که حمید اسوندونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن تا من کباب ها را درست کنم. خانه را دود اسپند گرفته بود. گفتم: حمید، این کبابها به حد کافی دود راه انداخته، تو دیگه بدتر نکن. جواب داد: وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۱.۴k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.