رمان یادت باشد ۱۰۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_یک
انداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم. پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرفی ریختم. سر سفره که نشست دهانش به تشکر باز شد. طوری رفتار کرد که من جرات کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم و شور و شوقم را برای این کار دو چندان کرد. اولین لقمه ای را که خود چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است.
◻️◼️◻️
زندگی خوب پیش میرفت. همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم .اولین روزی بود که بعد عروسی می خواست سر کار برود. از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولاً نماز شب و نماز صبح را به هم متصل میکرد. سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا باهم صبحانه بخوریم و به بعد راهی اش کنم. نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، به طوری که وقتی برای خوردن صبحانه و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید پای سفره ولی دست بردار نبود. سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات. وقتی دیدم خبری نشد من از شوخی هم که آبپاش شده را برداشتم و لباس هایش را خیس کردم و بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلمبرداری. کار را به جایی رساند که حمید در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.
بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد از سر سجاده بلند شد. نشستیم و صبحانه خوردیم ساعت شش و بیست وپنج دقیقه لباسهایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل رفتن زیر لب برایش آیه الکرسی خواندم...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
انداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم. پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرفی ریختم. سر سفره که نشست دهانش به تشکر باز شد. طوری رفتار کرد که من جرات کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم و شور و شوقم را برای این کار دو چندان کرد. اولین لقمه ای را که خود چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است.
◻️◼️◻️
زندگی خوب پیش میرفت. همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم .اولین روزی بود که بعد عروسی می خواست سر کار برود. از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولاً نماز شب و نماز صبح را به هم متصل میکرد. سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا باهم صبحانه بخوریم و به بعد راهی اش کنم. نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، به طوری که وقتی برای خوردن صبحانه و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید پای سفره ولی دست بردار نبود. سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات. وقتی دیدم خبری نشد من از شوخی هم که آبپاش شده را برداشتم و لباس هایش را خیس کردم و بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلمبرداری. کار را به جایی رساند که حمید در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.
بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد از سر سجاده بلند شد. نشستیم و صبحانه خوردیم ساعت شش و بیست وپنج دقیقه لباسهایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل رفتن زیر لب برایش آیه الکرسی خواندم...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۵.۰k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.