قلب من ( پارت هجدهم )
قلب من ( پارت هجدهم )
* ویو ا/ت*
* روز بعد *
از خواب پاشدم....دیدم جسیکا رو تختش نشسته......راستش رو بخواین دیگه کاری به هم نداریم.....زیاد سر به سر هم نمیزاریم!
از تخت پاشدم و رفتم دستشویی کارای لازم رو کردم و یه ارایش کم کردم و لباس پوشیدم ( دیگه هر لباسی که خودتون میخواید😂) و وسایلش و چیدم تو چمدون امروز باید میرفتیم خونه.....بعد چیدن وسایل تو ساک برداشتم و گذاشتم کولم و رفتم.....تو راه رو بودم که یهو صدای زنگ گوشیم خورد....درآوردم ، دیدم مامانه!
جواب دادم....
ا/ت : سلام مامان.....
م/ا : سلام عزیزم....خوبی؟ ( بی حال )
ا/ت : آره.....حالم خوبه....اوممم...چیزی شده؟
م/ا : چطور؟!
ا/ت : صدات.....آخه انگار گریه کردی!!
م/ا : رسیدی خونه بهت میگم....
ا/ت : ب....باشه!
ا/ت : فعلا....
م/ا : مراقب خودت باش....( قط کرد )
ا/ت : یااا...یعنی چی شده؟ ( زیر لب )
الونا : ا/ت.....
ا/ت : ای بابا....
الونا : چته؟!
ا/ت : بیا بریم وگرنه جا میمونیم....!
الونا : وایسا مینگ جو بیاد بعد!
ا/ت : چی کار داره میکنه؟
الونا : میشناسیش دیگه....دوساعت داره طول میده تا وسایلش رو جمع کنه....
ا/ت : هوفففف...!
مینگ جو : من اومدمممم....!
الونا : بریم....
با دخترا رفتیم سوار اتوبوس شدیم....دوباره چشمم خورد به کوک و اون دختره تو مهمونی ( می یونگ ) نشستم پیش دخترا ( ۳ تا صندلی کنار هم داره تو هر ردیف ) خیلی نگران بودم.....یعنی چرا مامانم انقدر بیحال بود؟!
چی شدههههه!؟؟؟
مینگ جو : ا/ت!
ا/ت : هوم....چیه؟
مینگ جو : چی شده؟ نگران بنظر میای...
ا/ت : نمیدونم....امروز که مامانم بهم زنگ زد خیلی بیحال حرف میزد.....انگار گریه کرده بود!
مینگ جو : یااا خب لابد تازه از خواب پاشده....
ا/ت : ( نفس عمیق )
مینگ جو : انقد فاز بد نزن!
ا/ت : باشه...
مینگ جو : عافلینننن ( کیوت )
ا/ت : ( خنده )
* چند ساعت بعد *
بلاخره رسیدیم مدرسه.....از اتوبوس پیاده شدیم و یه کش و قوصی به بدنم دادم.....کمرم درد میکرد....با دخترا پیاده تا خونه ما رفتیم....از تا استراحت کنیم.....آخه خونمون به مدرسه زیاد دور نبود.....
بعد چند دقیقه رسیدیم.
ا/ت : بفرمایید داخل مادمازل هااا!
الونا : اوپاااا....
مینگ جو : ( جر خوردن )
ا/ت : اسکول کی بودییی....بیا برو توله صگ!
رفتیم داخل....همه جا سیاه بود!
انگار عزاداری چیزیه!
چی شده ؟
یه پارچه مشکی هم انداخته بودن رو مبل و آیینه هاا!
خدای مننن....که یهو چشمم به اون خورد......
خب خب.....ببخشید بیرون بودم نتونستم این پارت و زود بزارمممم🥲
شرطا پارت بعد :
لایک : ۲۵
* ویو ا/ت*
* روز بعد *
از خواب پاشدم....دیدم جسیکا رو تختش نشسته......راستش رو بخواین دیگه کاری به هم نداریم.....زیاد سر به سر هم نمیزاریم!
از تخت پاشدم و رفتم دستشویی کارای لازم رو کردم و یه ارایش کم کردم و لباس پوشیدم ( دیگه هر لباسی که خودتون میخواید😂) و وسایلش و چیدم تو چمدون امروز باید میرفتیم خونه.....بعد چیدن وسایل تو ساک برداشتم و گذاشتم کولم و رفتم.....تو راه رو بودم که یهو صدای زنگ گوشیم خورد....درآوردم ، دیدم مامانه!
جواب دادم....
ا/ت : سلام مامان.....
م/ا : سلام عزیزم....خوبی؟ ( بی حال )
ا/ت : آره.....حالم خوبه....اوممم...چیزی شده؟
م/ا : چطور؟!
ا/ت : صدات.....آخه انگار گریه کردی!!
م/ا : رسیدی خونه بهت میگم....
ا/ت : ب....باشه!
ا/ت : فعلا....
م/ا : مراقب خودت باش....( قط کرد )
ا/ت : یااا...یعنی چی شده؟ ( زیر لب )
الونا : ا/ت.....
ا/ت : ای بابا....
الونا : چته؟!
ا/ت : بیا بریم وگرنه جا میمونیم....!
الونا : وایسا مینگ جو بیاد بعد!
ا/ت : چی کار داره میکنه؟
الونا : میشناسیش دیگه....دوساعت داره طول میده تا وسایلش رو جمع کنه....
ا/ت : هوفففف...!
مینگ جو : من اومدمممم....!
الونا : بریم....
با دخترا رفتیم سوار اتوبوس شدیم....دوباره چشمم خورد به کوک و اون دختره تو مهمونی ( می یونگ ) نشستم پیش دخترا ( ۳ تا صندلی کنار هم داره تو هر ردیف ) خیلی نگران بودم.....یعنی چرا مامانم انقدر بیحال بود؟!
چی شدههههه!؟؟؟
مینگ جو : ا/ت!
ا/ت : هوم....چیه؟
مینگ جو : چی شده؟ نگران بنظر میای...
ا/ت : نمیدونم....امروز که مامانم بهم زنگ زد خیلی بیحال حرف میزد.....انگار گریه کرده بود!
مینگ جو : یااا خب لابد تازه از خواب پاشده....
ا/ت : ( نفس عمیق )
مینگ جو : انقد فاز بد نزن!
ا/ت : باشه...
مینگ جو : عافلینننن ( کیوت )
ا/ت : ( خنده )
* چند ساعت بعد *
بلاخره رسیدیم مدرسه.....از اتوبوس پیاده شدیم و یه کش و قوصی به بدنم دادم.....کمرم درد میکرد....با دخترا پیاده تا خونه ما رفتیم....از تا استراحت کنیم.....آخه خونمون به مدرسه زیاد دور نبود.....
بعد چند دقیقه رسیدیم.
ا/ت : بفرمایید داخل مادمازل هااا!
الونا : اوپاااا....
مینگ جو : ( جر خوردن )
ا/ت : اسکول کی بودییی....بیا برو توله صگ!
رفتیم داخل....همه جا سیاه بود!
انگار عزاداری چیزیه!
چی شده ؟
یه پارچه مشکی هم انداخته بودن رو مبل و آیینه هاا!
خدای مننن....که یهو چشمم به اون خورد......
خب خب.....ببخشید بیرون بودم نتونستم این پارت و زود بزارمممم🥲
شرطا پارت بعد :
لایک : ۲۵
۲۳.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.