پارت
پارت ۳۹
خانم وکیل
____________
±کجا میخوای بری؟
_یه کاری دارم ، میرم تا جایی و زود برمیگردم
±ماشینم رو برام میاری؟
_به ینفر سپردم برات بیاره ، تا یه نیم ساعت دیگه میرسه جایی خواستی بری بهم حتماً زنگ بزن
±اونوقت چرا؟
همونطور که مشغول بستن کراواتش بود به منی که روی تخت خوابیده بودم نگاهی کرد
_چون دشمنام ما دوتارو باهم دیدن ، و همینطور میدونن که تو همسر سابق منی...
پوزخندی زدم
±یعنی میگه ممکنه ترور بشم؟..
_ممکن نه...مطمئنن این اتفاق میوفته...یه بادیگارد جلوی اتاقه
دوتای دیگه هم پایین تویه لابی ان ، پس اگر خواستی بدون اجازه ام بری بیرون و اونا افتادن دنبالت نترس...
±تو حق نداری برای من بپا بزاری....
_بپا نه ، برای محافظت ازت گذاشتمشون
گوشیش که کنارم روی تخت افتاده بود زنگ خورد ، برداشتمش
±زنگ میخوره...مادر خوندته
_جوابشو بده...
به لحظه تعجب کردم واقعا میخواست من جواب بدم؟ ...نمیخواست مخفی کنه که با منه؟
∆∆الو؟ هیونجینم؟ پسرم خوبی کجایی ؟ چرا جواب زنگای سه نا رو نمیدی؟ دختره ناراحت یه گوشه نشسته ، قرار شامتونم کنسل کردی که بری سفر دیگه چرا جواب زنگاشو نمیدی؟
±سلام...
با شنیدن صدام انگار برق گرفته ها جفتشون جیغ کشیدن
∆∆تو..توی هرزه ، برای چی گوشی پسر منو برداشتی ؟
±داشت لباس میپوشید گفت من بردارم...چیزی شده؟
∆∆چ...چی؟ ل...لباس میپوشید؟...دختره ی عوضی چطور وجدانت اجازه داد که با یه مرد متاهل رابطه برقرار کنی؟..وایسا ببینم ، تویه هرزه با پسرم الان مسافرتی ؟...
±چطور وجدان خواهرزاده ی شما اجازه ی همچین کاری رو داد؟ وجدان منم میده...
∆∆تو...تو به چه جرعتی به سه نای من توهین میکنی؟
±من به کسی توهین نکردم ، فقط جوابتون رو دادم همین
اصلانم حوصله ی بحث کردن با شمارو ندارم ، هیون هم وقتی صلاح دونست جواب شما و خواهر زادتون رو میده.
این رو گفتم و بعد قطع کردم ، چند سال بود باهاش بحث نداشتم روانم آروم گرفته بود....
_یبار دیگه تکرارش کن..
±چیو؟
_همونچیزی که الان گفتی رو...
+منظورت کدومشه؟
جلوتر اومد و طی یه حرکت روم خیمه زد...
و همونطور که نگاهش خیره به لبهام بود گفت:
_یبار دیگه بگو هیون...
هیون...آها...تازه فهمیدم... اینکه اشتباهی به جای اسم کاملش اونطور که قبلاً صداش میزدم صداش زدم...
±ه..هیون...
این رو که گفتم بلافاصله لبهاش روی لبهام فرو اومد...
خانم وکیل
____________
±کجا میخوای بری؟
_یه کاری دارم ، میرم تا جایی و زود برمیگردم
±ماشینم رو برام میاری؟
_به ینفر سپردم برات بیاره ، تا یه نیم ساعت دیگه میرسه جایی خواستی بری بهم حتماً زنگ بزن
±اونوقت چرا؟
همونطور که مشغول بستن کراواتش بود به منی که روی تخت خوابیده بودم نگاهی کرد
_چون دشمنام ما دوتارو باهم دیدن ، و همینطور میدونن که تو همسر سابق منی...
پوزخندی زدم
±یعنی میگه ممکنه ترور بشم؟..
_ممکن نه...مطمئنن این اتفاق میوفته...یه بادیگارد جلوی اتاقه
دوتای دیگه هم پایین تویه لابی ان ، پس اگر خواستی بدون اجازه ام بری بیرون و اونا افتادن دنبالت نترس...
±تو حق نداری برای من بپا بزاری....
_بپا نه ، برای محافظت ازت گذاشتمشون
گوشیش که کنارم روی تخت افتاده بود زنگ خورد ، برداشتمش
±زنگ میخوره...مادر خوندته
_جوابشو بده...
به لحظه تعجب کردم واقعا میخواست من جواب بدم؟ ...نمیخواست مخفی کنه که با منه؟
∆∆الو؟ هیونجینم؟ پسرم خوبی کجایی ؟ چرا جواب زنگای سه نا رو نمیدی؟ دختره ناراحت یه گوشه نشسته ، قرار شامتونم کنسل کردی که بری سفر دیگه چرا جواب زنگاشو نمیدی؟
±سلام...
با شنیدن صدام انگار برق گرفته ها جفتشون جیغ کشیدن
∆∆تو..توی هرزه ، برای چی گوشی پسر منو برداشتی ؟
±داشت لباس میپوشید گفت من بردارم...چیزی شده؟
∆∆چ...چی؟ ل...لباس میپوشید؟...دختره ی عوضی چطور وجدانت اجازه داد که با یه مرد متاهل رابطه برقرار کنی؟..وایسا ببینم ، تویه هرزه با پسرم الان مسافرتی ؟...
±چطور وجدان خواهرزاده ی شما اجازه ی همچین کاری رو داد؟ وجدان منم میده...
∆∆تو...تو به چه جرعتی به سه نای من توهین میکنی؟
±من به کسی توهین نکردم ، فقط جوابتون رو دادم همین
اصلانم حوصله ی بحث کردن با شمارو ندارم ، هیون هم وقتی صلاح دونست جواب شما و خواهر زادتون رو میده.
این رو گفتم و بعد قطع کردم ، چند سال بود باهاش بحث نداشتم روانم آروم گرفته بود....
_یبار دیگه تکرارش کن..
±چیو؟
_همونچیزی که الان گفتی رو...
+منظورت کدومشه؟
جلوتر اومد و طی یه حرکت روم خیمه زد...
و همونطور که نگاهش خیره به لبهام بود گفت:
_یبار دیگه بگو هیون...
هیون...آها...تازه فهمیدم... اینکه اشتباهی به جای اسم کاملش اونطور که قبلاً صداش میزدم صداش زدم...
±ه..هیون...
این رو که گفتم بلافاصله لبهاش روی لبهام فرو اومد...
- ۱.۱k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط