تلخ شده p7
"خوشحالم،منم آرزومه تو بزرگ بشی و اولین کتابت رو بدی من بخونم" Rachel
جئون با بوسیدن موهای دخترش خانه را با خیالی راحت ترک میکند و به کار های عقب مانده اش میرسد
زوئی با ذوقی که در چهره اش فریاد میزد دفتر و مداد های رنگی جدیدش را مرتب روی میز تحریر میچیند و پشت میز می نشیند
"خانم معلم میشه نونا صدات کنم؟" zoei
راشل ریز ریز میخندد و میگوید:
"آره دختر کوچولو" Rachel
"نونا میشه وقتی درس تموم شد با هم آشپزی کنیم؟ آخه من آشپزی کردن رو خیلی دوست دارم" zoei
"حتما،اگه زود تمومش کنی با هم ناهار درست میکنیم " Rachel
زوئی جیغ می کشد و با دقت به حرف های راشل گوش میدهد
_ساعاتی بعد _*پایان یک روز شیرین*
زوئی خسته خمیازه کشید،راشل که متوجه خستگی او شده بود موهایش را نوازش کرد و با لبخند مهربانی گفت:
"خسته شدی خانم کوچولو،نظرت چیه تا بابا بیاد یکم بخوابی تا سر حال بشی؟" Rachel
زوئی با میلی فراوان چشمی می گوید و همانطور نشسته به خواب میرود
راشل مشغول خواندن کتاب بود که جسم سبکی روی شانه هایش حس کرد
چرخید و با دیدن صورت غرق در خواب زوئی لبخند میزند و او را روی پاهایش می خواباند
صفحات کتاب را ورق زد و احساس کرد پلک هایش سنگین است و به خواب رفت
جئون وارد خانه شد و با دیدن چهره های خواب آن دو دختر لبخندی گوشه لبش نشست
دخترش در آغوش راشل به خواب رفته بود و محکم به سینه اش چسبیده بود
باز هم بغض کرد...چرا که دلتنگی خودش با درد نداشتن مادر دخترش یکی شده !
کتش را در می آورد و روی کاناپه میندازد و با قدم های بی صدا سمت اتاق خواب میرود
چشمش به دفتر و مداد های دخترش می خورد که مرتب گوشه ی اتاقش چیده شده؛اما تنها او می دانست چه در دل دختر کوچولویش میگذرد
در باز شد،زوئی با چشمان پف کرده و زیبایش میخندد و با صدای ناز دارش می گوید
"آپا کی اومدی؟ناهار خوردی؟" zoei
"تازه رسیدم نفسم،نه منتظر بودم بیام خونه با هم آشپزی کنیم" jk
"من و خانم معلم غذا پختیم بابایی...تو هم بیا!"zoei
جئون با بوسیدن موهای دخترش خانه را با خیالی راحت ترک میکند و به کار های عقب مانده اش میرسد
زوئی با ذوقی که در چهره اش فریاد میزد دفتر و مداد های رنگی جدیدش را مرتب روی میز تحریر میچیند و پشت میز می نشیند
"خانم معلم میشه نونا صدات کنم؟" zoei
راشل ریز ریز میخندد و میگوید:
"آره دختر کوچولو" Rachel
"نونا میشه وقتی درس تموم شد با هم آشپزی کنیم؟ آخه من آشپزی کردن رو خیلی دوست دارم" zoei
"حتما،اگه زود تمومش کنی با هم ناهار درست میکنیم " Rachel
زوئی جیغ می کشد و با دقت به حرف های راشل گوش میدهد
_ساعاتی بعد _*پایان یک روز شیرین*
زوئی خسته خمیازه کشید،راشل که متوجه خستگی او شده بود موهایش را نوازش کرد و با لبخند مهربانی گفت:
"خسته شدی خانم کوچولو،نظرت چیه تا بابا بیاد یکم بخوابی تا سر حال بشی؟" Rachel
زوئی با میلی فراوان چشمی می گوید و همانطور نشسته به خواب میرود
راشل مشغول خواندن کتاب بود که جسم سبکی روی شانه هایش حس کرد
چرخید و با دیدن صورت غرق در خواب زوئی لبخند میزند و او را روی پاهایش می خواباند
صفحات کتاب را ورق زد و احساس کرد پلک هایش سنگین است و به خواب رفت
جئون وارد خانه شد و با دیدن چهره های خواب آن دو دختر لبخندی گوشه لبش نشست
دخترش در آغوش راشل به خواب رفته بود و محکم به سینه اش چسبیده بود
باز هم بغض کرد...چرا که دلتنگی خودش با درد نداشتن مادر دخترش یکی شده !
کتش را در می آورد و روی کاناپه میندازد و با قدم های بی صدا سمت اتاق خواب میرود
چشمش به دفتر و مداد های دخترش می خورد که مرتب گوشه ی اتاقش چیده شده؛اما تنها او می دانست چه در دل دختر کوچولویش میگذرد
در باز شد،زوئی با چشمان پف کرده و زیبایش میخندد و با صدای ناز دارش می گوید
"آپا کی اومدی؟ناهار خوردی؟" zoei
"تازه رسیدم نفسم،نه منتظر بودم بیام خونه با هم آشپزی کنیم" jk
"من و خانم معلم غذا پختیم بابایی...تو هم بیا!"zoei
۱۴.۶k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.