تلخ شده p8
روز ها می گذشت
جئون تغییر کرده بود،اما علت آن تغییر را نمی فهمید
آن نویسنده معروف اکنون احساس میکرد با بقیه مردم در یک خط ایستاده.
'حال انگار سد های دفاعی مغزم پایین آمده است و با شجاعت نام
احساسات طلنبار شده درونم رو فریاد میزد ..
میگفت که عاشقم .. عاشق وجود گرم او !
اما من عاشق نبودم ، دیوانه بودم ..
دیوانه هرانچه مربوط به اوست .
دیوانه ای که به جنون اعتراف می کند و در انتظار مجنون است...
-تلخ میشوم، چون دلبر مرا نمی خواهد...
چون نیست تا مرا بخواهد....
اما میخندم،بلکه دلیلی داشته باشم زنده بمانم
ولی تنها من آگاهم که این خنده ها واقعی نیست'
موهایش نوازش میشود،از دنیای تلخش بیرون می آید و با لبخند به دختر چشم درشتش خیره میشود
"آپا نمیای پایین؟" zoei
"کارم تموم بشه میام " jk
دست زیر چانه ی کوچکش میذارد و با حالت با نمکی به پدرش خیره میشود
"آپا تو هم ناراحت اوما هستی؟" zoei
"معلومه که ناراحتم" jk
"آپا چند دقیقه پیش خانم معلم ازم پرسید چرا پدرت اجازه نمیده بری مدرسه ... منم بهش گفتم اینجام * اشاره به قلبش * درد داره و بابایی میگه دنیای بیرون خطرناکه ولی اون گریه کرد،چرا؟!" zoei
در تقه میخورد،راشل با سری پایین افتاده وارد میشود و با صدایی که از گریه خش دار شده زمزمه میکند
"آقای جئون،وقت کاریم تموم شده با اجازه تون دارم میرم" Rachel
جئون از جا بلند میشود و چشمک ریزی به چهره نگران دخترش میزند و با گرفتن مچ دست راشل از اتاق خارج میشود
سرش را بالا میگیرم،صورت سرخ و خیسش را با انگشتم نوازش میکنم و با لبخند تلخی میگویم:
" خودت رو اذیت نکن
اگه با گریه چیزی حل میشد...حاضر بودم براش سیل خون راه بندازم " jk
بغض راشل تشدید میشود و چانه اش می لرزد
با صدای بدی زیر گریه میزند که بی اختیار در آغوش میگیرمش
بدن سرد...عطر تن او همچنان زیر بینی ام احساس میشد و چشمانم خمار میشود
"متاسفم من..." Rachel
گریه اش شدید میشود و حرفش بریده، لبخندی به قلب پاک و بی طاقتش میزنم و شانه هایش را میگیرم و از خودم جدا میکنم
احساس کردم دختر خودم مقابلم ایستاده و گریه میکند اما...
" اشکات رو پاک کن،اینطوری حالش بدتر میشه " jk
سر تکان داد و دستی زیر چشم هایش کشید
" فردا اگر میتونی عصر خودت رو برسون احتمالا کارم طول میکشه "jk
راشل سری تکان میدهد و با صورتی با نمک عقب گرد می کند و از خانه خارج میشود اما دست خالی نمی رود
او قلب جئون را با خود می برد و هیچ کدام آگاه نیستند
جئون تغییر کرده بود،اما علت آن تغییر را نمی فهمید
آن نویسنده معروف اکنون احساس میکرد با بقیه مردم در یک خط ایستاده.
'حال انگار سد های دفاعی مغزم پایین آمده است و با شجاعت نام
احساسات طلنبار شده درونم رو فریاد میزد ..
میگفت که عاشقم .. عاشق وجود گرم او !
اما من عاشق نبودم ، دیوانه بودم ..
دیوانه هرانچه مربوط به اوست .
دیوانه ای که به جنون اعتراف می کند و در انتظار مجنون است...
-تلخ میشوم، چون دلبر مرا نمی خواهد...
چون نیست تا مرا بخواهد....
اما میخندم،بلکه دلیلی داشته باشم زنده بمانم
ولی تنها من آگاهم که این خنده ها واقعی نیست'
موهایش نوازش میشود،از دنیای تلخش بیرون می آید و با لبخند به دختر چشم درشتش خیره میشود
"آپا نمیای پایین؟" zoei
"کارم تموم بشه میام " jk
دست زیر چانه ی کوچکش میذارد و با حالت با نمکی به پدرش خیره میشود
"آپا تو هم ناراحت اوما هستی؟" zoei
"معلومه که ناراحتم" jk
"آپا چند دقیقه پیش خانم معلم ازم پرسید چرا پدرت اجازه نمیده بری مدرسه ... منم بهش گفتم اینجام * اشاره به قلبش * درد داره و بابایی میگه دنیای بیرون خطرناکه ولی اون گریه کرد،چرا؟!" zoei
در تقه میخورد،راشل با سری پایین افتاده وارد میشود و با صدایی که از گریه خش دار شده زمزمه میکند
"آقای جئون،وقت کاریم تموم شده با اجازه تون دارم میرم" Rachel
جئون از جا بلند میشود و چشمک ریزی به چهره نگران دخترش میزند و با گرفتن مچ دست راشل از اتاق خارج میشود
سرش را بالا میگیرم،صورت سرخ و خیسش را با انگشتم نوازش میکنم و با لبخند تلخی میگویم:
" خودت رو اذیت نکن
اگه با گریه چیزی حل میشد...حاضر بودم براش سیل خون راه بندازم " jk
بغض راشل تشدید میشود و چانه اش می لرزد
با صدای بدی زیر گریه میزند که بی اختیار در آغوش میگیرمش
بدن سرد...عطر تن او همچنان زیر بینی ام احساس میشد و چشمانم خمار میشود
"متاسفم من..." Rachel
گریه اش شدید میشود و حرفش بریده، لبخندی به قلب پاک و بی طاقتش میزنم و شانه هایش را میگیرم و از خودم جدا میکنم
احساس کردم دختر خودم مقابلم ایستاده و گریه میکند اما...
" اشکات رو پاک کن،اینطوری حالش بدتر میشه " jk
سر تکان داد و دستی زیر چشم هایش کشید
" فردا اگر میتونی عصر خودت رو برسون احتمالا کارم طول میکشه "jk
راشل سری تکان میدهد و با صورتی با نمک عقب گرد می کند و از خانه خارج میشود اما دست خالی نمی رود
او قلب جئون را با خود می برد و هیچ کدام آگاه نیستند
۱۴.۹k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.