در میان خاکستر
🌪 پارت ۹: «انتخاب در تاریکی»
صدای نفسهای سنگین میدوریا توی سکوت تاریکی پیچیده بود.
اون سایهی تاریکی که شبیه خودش بود، با چشمای سیاه و لبخندی سرد، جلو اومد.
هر قدمش زمین رو میلرزوند، انگار وزن دنیا رو به دوش داشت.
میدوریا دستش رو مشت کرد، ولی بازوی خودش رو حس نکرد که قدرتهاش رو جواب بده.
هیچ انرژی توی بدنش جریان نداشت. فقط یه سوال باقی مونده بود:
چطور باید با یه نسخهی خودش که همه چیز رو رد میکنه، مبارزه کنه؟
---
همزمان، پایینتر توی گودال، باکوگو در مقابل در فلزی ایستاده بود.
دستاش رو روی فلز سرد گذاشت و جملهای که روش حک شده بود رو دوباره خوند:
> «فقط کسی که واقعیت خودشو بپذیره… میتونه از تاریکی عبور کنه.»
باکوگو نفس عمیقی کشید.
خاطرات گذشته، تنشها، شکها همه توی ذهنش رژه میرفتن.
آیا واقعاً باید قبول کنه که به میدوریا وابسته است؟
یا باید تنهایی بجنگد؟
---
میدوریا، توی دل تاریکی، لب به حرف آورد:
«من... نمیتونم این نسخه از خودم رو قبول کنم... ولی نمیتونم هم شکست بخورم.»
سایه خندید:
«تو همیشه انتخاب سخت رو رد میکنی، اما این بار انتخاب تو نیست... این آزمون، برای کشف حقیقته.»
ناگهان سایه دستش رو دراز کرد و به سمت میدوریا رسید.
همزمان، در پایین گودال با صدای قیچیمانندی باز شد.
باکوگو با چشمهای گرد، پا توی تونل تاریک گذاشت.
---
و ناگهان هر دو مسیر، توی یه پیچ خطرناک بهم نزدیک شدن.
میدوریا به خود گفت:
«باید انتخاب کنم. نذارم واقعیت منو شکست بده... باید قویتر باشم.»
باکوگو به خودش گفت:
«اگر واقعیت یعنی وابستگی، پس من باید باهاش روبهرو شم، نه فرار.»
---
یک نور کمرنگ توی تونل شروع به روشن شدن کرد…
نور مسیر رو به سمت بالا نشون میداد.
ولی درست وقتی به سمت نور رفتن، صدای یه خندهی بلند و ترسناک همه جا رو پر کرد.
پایان پارت
یکم مرموز شد نه؟
صدای نفسهای سنگین میدوریا توی سکوت تاریکی پیچیده بود.
اون سایهی تاریکی که شبیه خودش بود، با چشمای سیاه و لبخندی سرد، جلو اومد.
هر قدمش زمین رو میلرزوند، انگار وزن دنیا رو به دوش داشت.
میدوریا دستش رو مشت کرد، ولی بازوی خودش رو حس نکرد که قدرتهاش رو جواب بده.
هیچ انرژی توی بدنش جریان نداشت. فقط یه سوال باقی مونده بود:
چطور باید با یه نسخهی خودش که همه چیز رو رد میکنه، مبارزه کنه؟
---
همزمان، پایینتر توی گودال، باکوگو در مقابل در فلزی ایستاده بود.
دستاش رو روی فلز سرد گذاشت و جملهای که روش حک شده بود رو دوباره خوند:
> «فقط کسی که واقعیت خودشو بپذیره… میتونه از تاریکی عبور کنه.»
باکوگو نفس عمیقی کشید.
خاطرات گذشته، تنشها، شکها همه توی ذهنش رژه میرفتن.
آیا واقعاً باید قبول کنه که به میدوریا وابسته است؟
یا باید تنهایی بجنگد؟
---
میدوریا، توی دل تاریکی، لب به حرف آورد:
«من... نمیتونم این نسخه از خودم رو قبول کنم... ولی نمیتونم هم شکست بخورم.»
سایه خندید:
«تو همیشه انتخاب سخت رو رد میکنی، اما این بار انتخاب تو نیست... این آزمون، برای کشف حقیقته.»
ناگهان سایه دستش رو دراز کرد و به سمت میدوریا رسید.
همزمان، در پایین گودال با صدای قیچیمانندی باز شد.
باکوگو با چشمهای گرد، پا توی تونل تاریک گذاشت.
---
و ناگهان هر دو مسیر، توی یه پیچ خطرناک بهم نزدیک شدن.
میدوریا به خود گفت:
«باید انتخاب کنم. نذارم واقعیت منو شکست بده... باید قویتر باشم.»
باکوگو به خودش گفت:
«اگر واقعیت یعنی وابستگی، پس من باید باهاش روبهرو شم، نه فرار.»
---
یک نور کمرنگ توی تونل شروع به روشن شدن کرد…
نور مسیر رو به سمت بالا نشون میداد.
ولی درست وقتی به سمت نور رفتن، صدای یه خندهی بلند و ترسناک همه جا رو پر کرد.
پایان پارت
یکم مرموز شد نه؟
- ۱.۵k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط