عشق خشن من ❤️ پارت 24
وقتی اون صحنه رو دیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد یه قطر اشک از چشمام پایین آمد . همه کارکنان داشتن با بغض نگاهم می کردن با ترهم و دلسوزی بهم نگاه می کردن که یکی آمد جلو بهم گفت
ک :خانم لی خانم لی حالتون خوبه
با دستم بهش گفتم نزدیکم نشه و با قدم های شکسته از شرکت خارج شدم و دستم رو به کنار های دیوار دادم تا تونستم راه برم وقتی رسیدم بیرون شرکت روی زانو هام افتادم و شروع به گریه کردن کردم . هر کاری می کردم نفسم بالا نمی آمد یقه لباسم رو چنگ می زدم اما بازم نفسم بالا نمی آمد همانطور روی زمین بود که یکی آمد و با دو دستاش شونه هام رو گرفت سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم اون کای بود با بغض و ناراحتی داشت نگاهم می کرد با چشمای گریون بهش نگاه کردم و بعدش ناخواسته محکم بغلش کردم و تو بغلش شروع به گریه کردن کردم اونم منو محکم بغل کرد بعد مدتی از تو بغلش بیرون آمدم و اشکام رو پاک کردم
+معذرت مخام
÷مشکلی نیست ببینم حالت خوبه
+نه خوب نیستم چطور باید خوب باشم با هر با دیدن چا اون وو کنار جیسو قلبم تکیه تکیه میشه می دونی وقتی الان اونا دوتا رو باهم دیدم وقتی که داشتن همو می بوسیدن انگار دنیا رو روی سرم خراب کردن حس خیلی بدی
کای آمد نزدیک و دوباره بغلم کرد و موهام رو نوازش کرد
÷می دونم اما باید این اتفاق رو قبول کنی و یه زندگی جدید برای خودت بسازی فهمیدی دیگه اون وو بهت بر نمی گرده
با این حرفش اشکام سرازیر شدن از بغلش بیرون آمدم و از روی زمین بلند شدم و لباسم رو تکون دادم و اشکام رو با دستام پاک کردم و رو به کای وایستادم
+واقعا ممنونم من دیگه باید بروم
مخاستم برم که صدای چا اون وو منو سر جام خشکم کرد
_خانم کیم شما اینجا چیکار می کنید
با شنیدن صدای جیسو حالم دوباره بد شد
×کای پسر تو کی برگشتی
÷امروز صبح برگشتم
_خوش آمدی پسر عمه
÷ممنونم پسر دایی
_خانم کیم
برگشتم سمتشون وقتی دستاشون رو دیدم بغض گلم رو گرفت
+بله .. با بغض...
_ببینم حالتون خوبه گریه کردین
+نه گریه نکردم دستم رفت توی چشمام بخاطر اون
_هان الان خوبین
+بله
بغض داشت گلوم رو فشار میداد جیسو هم هی خودش رو بهش نزدیک می کرد منم بغض بیشتر گلوم رو فشار میداد. دیگه تحمل نداشتم
+معذرت مخام من دیگه میرم آقای کای از دیدنتون خیلی خوشحال شدم
÷منم همینطور ا.ت
روبه شون وایستادم و خدا حافظ کردم و سریع به سمت ماشین دویدم و پشت فرمون نشستم و شروع به گریه کردم که یه دفعه درد شدیدی رو در ناحیه پلهوم احساس کردم دستم رو گذاشتم روش و خودم رو جمع کردم از درد یه آه بلند کشیدم که این درد باعث می شد اشکام بیشتر شه...
ویو کای
داشتم به سمت شرکت میرفتم که دیدم یه دختر دم در شرکت داره گریه می کنه بیشتر که دقت کردم دیدم ا.ت هستش قلبم شروع به تند تند زدن کرد هنوزم عاشقش هستم اما چرا داره گریه می کنه رفتم نزدیک و دستام رو گذاشتم روی شونه هاشو سرش رو بلند کرد اون چشمام اون صورت خندون که نبود انگار یه نفر دیگه بود که یهو منو بغل کرد و شروع به گریه کرد منم اون محکم بغل کردم بعد یه مدت سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد و معذرت خواست به لبخند بهش گفتم ایرادی نداره وقتی ازش پرسیدم که حالش خوبه دوباره بغض گلویش رو گرفت و کلی حرف گفت و منم بهش گفتم که باید یه زندگی جدید شروع کنه
فقط نگاهم کرد و دوباره بلند شد که بره با صدای چا اون وو سر جایش خشکش زد وقتی اون دوتا رو دوباره با هم دید دوباره چشماش پر اشک شد به زور خودش رو گرفت که زود خداحافظی کرد و رفت و ا.ت خیلی عوض شده بود شکسته شده بود قلبم از دیدن این حال ا.ت تیر کشید داشتم از پشت که میرفت نگاهش می کردم که چا اون وو گفت
_کای تو ا.ت رو میشناسی
÷اهم میشناسمش
_واقعا
÷بله خیلی خوبم میشناسمش
داشت با تعجب و کمی اعصباتیت بهم نگاه می کرد که
×خیلی خوب پسرا بیان بریم کافه یه چیزی بخوریم
÷باشه بریم
رفتیم کافه و یه چیزی خوردیم و کله روز رو باهم گزوندیم و.......
ک :خانم لی خانم لی حالتون خوبه
با دستم بهش گفتم نزدیکم نشه و با قدم های شکسته از شرکت خارج شدم و دستم رو به کنار های دیوار دادم تا تونستم راه برم وقتی رسیدم بیرون شرکت روی زانو هام افتادم و شروع به گریه کردن کردم . هر کاری می کردم نفسم بالا نمی آمد یقه لباسم رو چنگ می زدم اما بازم نفسم بالا نمی آمد همانطور روی زمین بود که یکی آمد و با دو دستاش شونه هام رو گرفت سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم اون کای بود با بغض و ناراحتی داشت نگاهم می کرد با چشمای گریون بهش نگاه کردم و بعدش ناخواسته محکم بغلش کردم و تو بغلش شروع به گریه کردن کردم اونم منو محکم بغل کرد بعد مدتی از تو بغلش بیرون آمدم و اشکام رو پاک کردم
+معذرت مخام
÷مشکلی نیست ببینم حالت خوبه
+نه خوب نیستم چطور باید خوب باشم با هر با دیدن چا اون وو کنار جیسو قلبم تکیه تکیه میشه می دونی وقتی الان اونا دوتا رو باهم دیدم وقتی که داشتن همو می بوسیدن انگار دنیا رو روی سرم خراب کردن حس خیلی بدی
کای آمد نزدیک و دوباره بغلم کرد و موهام رو نوازش کرد
÷می دونم اما باید این اتفاق رو قبول کنی و یه زندگی جدید برای خودت بسازی فهمیدی دیگه اون وو بهت بر نمی گرده
با این حرفش اشکام سرازیر شدن از بغلش بیرون آمدم و از روی زمین بلند شدم و لباسم رو تکون دادم و اشکام رو با دستام پاک کردم و رو به کای وایستادم
+واقعا ممنونم من دیگه باید بروم
مخاستم برم که صدای چا اون وو منو سر جام خشکم کرد
_خانم کیم شما اینجا چیکار می کنید
با شنیدن صدای جیسو حالم دوباره بد شد
×کای پسر تو کی برگشتی
÷امروز صبح برگشتم
_خوش آمدی پسر عمه
÷ممنونم پسر دایی
_خانم کیم
برگشتم سمتشون وقتی دستاشون رو دیدم بغض گلم رو گرفت
+بله .. با بغض...
_ببینم حالتون خوبه گریه کردین
+نه گریه نکردم دستم رفت توی چشمام بخاطر اون
_هان الان خوبین
+بله
بغض داشت گلوم رو فشار میداد جیسو هم هی خودش رو بهش نزدیک می کرد منم بغض بیشتر گلوم رو فشار میداد. دیگه تحمل نداشتم
+معذرت مخام من دیگه میرم آقای کای از دیدنتون خیلی خوشحال شدم
÷منم همینطور ا.ت
روبه شون وایستادم و خدا حافظ کردم و سریع به سمت ماشین دویدم و پشت فرمون نشستم و شروع به گریه کردم که یه دفعه درد شدیدی رو در ناحیه پلهوم احساس کردم دستم رو گذاشتم روش و خودم رو جمع کردم از درد یه آه بلند کشیدم که این درد باعث می شد اشکام بیشتر شه...
ویو کای
داشتم به سمت شرکت میرفتم که دیدم یه دختر دم در شرکت داره گریه می کنه بیشتر که دقت کردم دیدم ا.ت هستش قلبم شروع به تند تند زدن کرد هنوزم عاشقش هستم اما چرا داره گریه می کنه رفتم نزدیک و دستام رو گذاشتم روی شونه هاشو سرش رو بلند کرد اون چشمام اون صورت خندون که نبود انگار یه نفر دیگه بود که یهو منو بغل کرد و شروع به گریه کرد منم اون محکم بغل کردم بعد یه مدت سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد و معذرت خواست به لبخند بهش گفتم ایرادی نداره وقتی ازش پرسیدم که حالش خوبه دوباره بغض گلویش رو گرفت و کلی حرف گفت و منم بهش گفتم که باید یه زندگی جدید شروع کنه
فقط نگاهم کرد و دوباره بلند شد که بره با صدای چا اون وو سر جایش خشکش زد وقتی اون دوتا رو دوباره با هم دید دوباره چشماش پر اشک شد به زور خودش رو گرفت که زود خداحافظی کرد و رفت و ا.ت خیلی عوض شده بود شکسته شده بود قلبم از دیدن این حال ا.ت تیر کشید داشتم از پشت که میرفت نگاهش می کردم که چا اون وو گفت
_کای تو ا.ت رو میشناسی
÷اهم میشناسمش
_واقعا
÷بله خیلی خوبم میشناسمش
داشت با تعجب و کمی اعصباتیت بهم نگاه می کرد که
×خیلی خوب پسرا بیان بریم کافه یه چیزی بخوریم
÷باشه بریم
رفتیم کافه و یه چیزی خوردیم و کله روز رو باهم گزوندیم و.......
۲۱.۵k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.