عشق خشن من ❤️ پارت 23
ویو ا.ت
الان یه ماه میشه که از اون وو خبری ندارم امروز قرار مین هو رو ببرم تو مهد جدیدش ثبت نامش کنم
از روی تخت بلند شدم رفتم جلو آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم خیلی شکسته شده بود از وقتی فهمیدم که اون وو و جیسو قرار هست پدر و مادر بشن حالم بد تر شده لباسم رو در آوردم و رفتم حموم و زیر دوش نشستم و شروع به گریه کردن کردم از یه طرف از اینکه اون وو منو فراموش کرده داشت دیونم می کرد و میخواستم هرچه زود تر یادش بیاد اما از یه طرف یه بچه معصوم قرار به دنیا بیاد من نمی تونستم زندگی اونا رو خراب کنم شاید منو پسرم روزای سختی داشتیم و مین هوی من بدون پدر بزرگ شده من نمخام اون بچه هم بدون پدر بزرگ شه خدایا این چه زندگی که منو توش قرار دادی .
نیم ساعت زیر دوش بودم و داشتم گریه می کردم بعدش بلند شدم و حمام کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم آمدم بیرون داشتم لباس می پوشیدم که چشمم به یه کبودی گنده روی پهلوم افتاد این برای چی بود من که به جای نخوردم چرا کبود شده . با خودم گفتم شاید به یه جای خورده و من یادم نیست لباسم رو پوشیدم رفتم پایین همه بیدار شده بودن .از بالای پله ها وایستادم و نگاهشون کردم نمی دونم چرا احساس می کردم خیلی زود قرار این خانواده رو از دست بدم . هر چی نگاهشون می کردم سیر نمی شدم که یهو
؟مامان بیدار شدی
دیدو سمت ا.ت و محکم بغلش کرد ا.ت هم مین هو رو محکم بغل کرد و بوی تنش رو نفس کشید
با لبخند به مین هو نگاه کرد
+اره بیدار شدم قهرمان
لپش رو کشید و
+از کی تا حالا قهرمان من آنقدر زود بیدار میشه
؟مامان
+جانم
؟ماماننننننننن
+جانمممممم
؟خیلی خوشحالم
+چرا فسیقلی هان
؟چون قرار برم مهد با لیا خیلی خوشمگذره
+هان پس یعنی پیش مامان بهت خوش میگذره
خودش رو کوتی می کنه
؟نه مامان من وقتی پیش توم بیشتر خوشحالم ولی خودت میدونی مجبورم که میرم وگرنه نمیرفتم
+آهان باش چون مجبوری منم قبول می کنم
دستام رو تو موهاش کردم و یکم بهمشون ریختم و از پله ها پایین رفتیم و نشستیم سر میز صبحانه و شروع به خوردن کردیم قرار شد پدرم و داداشم برای یه مدت برن مسافرت کاری پس کارای شرکت رو به من سپردن .
بعد اینکه صبحانه خوردیم من لیا و مین هو رو بردم مهد و ازشون خداحافظی کردم و به سمت شرکت حرکت کردم و وارد شرکت شدم همه با تعجب داشتم منو نگاه می کردن داشتم به سمت اتاق پدرم می رفتم که یهو با صحنه ای که دیدم خشکم زد تبش قلبم وایستاد و یه قطر اشک از چشمام پایین آمد و همه کار کنان داشتن نگاهم می کردن .....
الان یه ماه میشه که از اون وو خبری ندارم امروز قرار مین هو رو ببرم تو مهد جدیدش ثبت نامش کنم
از روی تخت بلند شدم رفتم جلو آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم خیلی شکسته شده بود از وقتی فهمیدم که اون وو و جیسو قرار هست پدر و مادر بشن حالم بد تر شده لباسم رو در آوردم و رفتم حموم و زیر دوش نشستم و شروع به گریه کردن کردم از یه طرف از اینکه اون وو منو فراموش کرده داشت دیونم می کرد و میخواستم هرچه زود تر یادش بیاد اما از یه طرف یه بچه معصوم قرار به دنیا بیاد من نمی تونستم زندگی اونا رو خراب کنم شاید منو پسرم روزای سختی داشتیم و مین هوی من بدون پدر بزرگ شده من نمخام اون بچه هم بدون پدر بزرگ شه خدایا این چه زندگی که منو توش قرار دادی .
نیم ساعت زیر دوش بودم و داشتم گریه می کردم بعدش بلند شدم و حمام کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم آمدم بیرون داشتم لباس می پوشیدم که چشمم به یه کبودی گنده روی پهلوم افتاد این برای چی بود من که به جای نخوردم چرا کبود شده . با خودم گفتم شاید به یه جای خورده و من یادم نیست لباسم رو پوشیدم رفتم پایین همه بیدار شده بودن .از بالای پله ها وایستادم و نگاهشون کردم نمی دونم چرا احساس می کردم خیلی زود قرار این خانواده رو از دست بدم . هر چی نگاهشون می کردم سیر نمی شدم که یهو
؟مامان بیدار شدی
دیدو سمت ا.ت و محکم بغلش کرد ا.ت هم مین هو رو محکم بغل کرد و بوی تنش رو نفس کشید
با لبخند به مین هو نگاه کرد
+اره بیدار شدم قهرمان
لپش رو کشید و
+از کی تا حالا قهرمان من آنقدر زود بیدار میشه
؟مامان
+جانم
؟ماماننننننننن
+جانمممممم
؟خیلی خوشحالم
+چرا فسیقلی هان
؟چون قرار برم مهد با لیا خیلی خوشمگذره
+هان پس یعنی پیش مامان بهت خوش میگذره
خودش رو کوتی می کنه
؟نه مامان من وقتی پیش توم بیشتر خوشحالم ولی خودت میدونی مجبورم که میرم وگرنه نمیرفتم
+آهان باش چون مجبوری منم قبول می کنم
دستام رو تو موهاش کردم و یکم بهمشون ریختم و از پله ها پایین رفتیم و نشستیم سر میز صبحانه و شروع به خوردن کردیم قرار شد پدرم و داداشم برای یه مدت برن مسافرت کاری پس کارای شرکت رو به من سپردن .
بعد اینکه صبحانه خوردیم من لیا و مین هو رو بردم مهد و ازشون خداحافظی کردم و به سمت شرکت حرکت کردم و وارد شرکت شدم همه با تعجب داشتم منو نگاه می کردن داشتم به سمت اتاق پدرم می رفتم که یهو با صحنه ای که دیدم خشکم زد تبش قلبم وایستاد و یه قطر اشک از چشمام پایین آمد و همه کار کنان داشتن نگاهم می کردن .....
۶.۱k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.