فیک( سرنوشت ) پارت ۳۵
فیک( سرنوشت ) پارت ۳۵
جونگ کوک ویو
دنبال تهیونگ راه افتادم...وارد اتاقش شد و به سمت در بالکن قدم برداشت درو باز کرد وارد بالکن شد.
کنارش وایستادم بعد از ثانیهی شروع کرد بهحرف زدن
تهیونگ: چرا باهاش سردی مگه گناه اونه
جونگ کوک: نظر خودت چیه...باید قبول نمیکرد
تهیونگ: اما اون هیچ تقصیری نداشت..مجبور بود.
جونگ کوک: میتونست فرار کنه
تهیونگ: اون به امیدی اومد که فکر کرد زندگی بهتری منتظریشه.
جونگ کوک: باید فکر نمیکرد
تهیونگ: همش واسه مامانه مگه نه؟
جونگ کوک: اسم اون و جلو من به زبون نیار...نمیخام درمورد اون چیزی بیشنوم.
تهیونگ: واسه مامان چرا آلیس و اذیت میکنی.
جونگ کوک: گفتم به اون نگو مامان...اون مامانم نیس...اگه بود هیچوقت ولم نمیکرد..نمیزاشت تو اون بچهگی تنها بمونم...
تهیونگ: پس واسه کاری که مامان کرده آلیس و اذیت نکن.
جونگ کوک: میدونی نمیخاستم بگم..اما اون زنمه و هرجور بخام باهاش حرف میزنم رفتار میکنم...بهت ربطی نداره.
تهیونگ دستشو روی شونم گذاشت و ادامه داد
تهیونگ: اون الان هيچی نمیدونه اون فقط ۲۰ سالشه و کوچیکتر از اونه که بتونه حرف و رفتارهاتو رو تحمل کنه..فقط میخام بهت بگم..اشتباه میکنی...بس کن شبیه بابا نشو..کاری نکن که مث مامان فرار کنه...
بدون حرفی از کنارش دور شدم...
دستمو روی دستگیره گذاشتم و آخرین حرفمو گفتم.
جونگ کوک: از کارم پشیمون نمیشم..مطمئن باش..و هیچکدوم از حرفام و رفتارم اشتباه نیس اون حقشه...
درو باز کردم و از اتاق بیرون شدم..
چندتا از پله هارو رفته بودم که منصرف شدم...
دوباره از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقم راه افتادم.
خاستم درو باز کنم که قبل من باز شد..
هلنا اومد بيرون..از جلو در کنار رفتم..تا رد شه...که کنارم ایستاد و گفت
هلنا: بهش سخت نگیر..اون نمیتونه تحمل کنه
بدون حرفی وارد اتاق شدم..پشت سرم درو بستم...با قدمای آهسته به سمت تخت قدم برداشتم..
کنار تخت ایستادم و خیره بهش شدم.
یعنی خیلی سخت میگیرم...مگه تقصیری منه...باید ازدواج نمیکرد باید قبول نمیکرد..من که گفتم قلبم فقط مال یکیه...
سالها قبل کنار درختی روی تپه گل های رُز دیدمش..با اینکه بچه بودم...اما اون این قلبو مال خودش کرد..
و تا الانم نزاشت که به کسی دیگهی فکر کنم..
و اون دختری که رو اسب بود..
به اونم مث آلیس حس دارم فک میکنم قبلا همو دیدیم اما نمیدونم کجا و کِی.
سرمو تکون دادم نباید به آلیس حسِ پیدا کنم...ما فقط از رو اجبار باهمم..
با قدمای سنگین و سریع به سمت بیرون اتاق قدم برداشتم...
غلط املایی بود معذرت 💝
شرط بزارم؟؟
خب این پارتم شرط نداره اما ممکنه پارت بعدی شرط داشته باشه.
حمایت نکنی نمیزارم 💜
جونگ کوک ویو
دنبال تهیونگ راه افتادم...وارد اتاقش شد و به سمت در بالکن قدم برداشت درو باز کرد وارد بالکن شد.
کنارش وایستادم بعد از ثانیهی شروع کرد بهحرف زدن
تهیونگ: چرا باهاش سردی مگه گناه اونه
جونگ کوک: نظر خودت چیه...باید قبول نمیکرد
تهیونگ: اما اون هیچ تقصیری نداشت..مجبور بود.
جونگ کوک: میتونست فرار کنه
تهیونگ: اون به امیدی اومد که فکر کرد زندگی بهتری منتظریشه.
جونگ کوک: باید فکر نمیکرد
تهیونگ: همش واسه مامانه مگه نه؟
جونگ کوک: اسم اون و جلو من به زبون نیار...نمیخام درمورد اون چیزی بیشنوم.
تهیونگ: واسه مامان چرا آلیس و اذیت میکنی.
جونگ کوک: گفتم به اون نگو مامان...اون مامانم نیس...اگه بود هیچوقت ولم نمیکرد..نمیزاشت تو اون بچهگی تنها بمونم...
تهیونگ: پس واسه کاری که مامان کرده آلیس و اذیت نکن.
جونگ کوک: میدونی نمیخاستم بگم..اما اون زنمه و هرجور بخام باهاش حرف میزنم رفتار میکنم...بهت ربطی نداره.
تهیونگ دستشو روی شونم گذاشت و ادامه داد
تهیونگ: اون الان هيچی نمیدونه اون فقط ۲۰ سالشه و کوچیکتر از اونه که بتونه حرف و رفتارهاتو رو تحمل کنه..فقط میخام بهت بگم..اشتباه میکنی...بس کن شبیه بابا نشو..کاری نکن که مث مامان فرار کنه...
بدون حرفی از کنارش دور شدم...
دستمو روی دستگیره گذاشتم و آخرین حرفمو گفتم.
جونگ کوک: از کارم پشیمون نمیشم..مطمئن باش..و هیچکدوم از حرفام و رفتارم اشتباه نیس اون حقشه...
درو باز کردم و از اتاق بیرون شدم..
چندتا از پله هارو رفته بودم که منصرف شدم...
دوباره از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقم راه افتادم.
خاستم درو باز کنم که قبل من باز شد..
هلنا اومد بيرون..از جلو در کنار رفتم..تا رد شه...که کنارم ایستاد و گفت
هلنا: بهش سخت نگیر..اون نمیتونه تحمل کنه
بدون حرفی وارد اتاق شدم..پشت سرم درو بستم...با قدمای آهسته به سمت تخت قدم برداشتم..
کنار تخت ایستادم و خیره بهش شدم.
یعنی خیلی سخت میگیرم...مگه تقصیری منه...باید ازدواج نمیکرد باید قبول نمیکرد..من که گفتم قلبم فقط مال یکیه...
سالها قبل کنار درختی روی تپه گل های رُز دیدمش..با اینکه بچه بودم...اما اون این قلبو مال خودش کرد..
و تا الانم نزاشت که به کسی دیگهی فکر کنم..
و اون دختری که رو اسب بود..
به اونم مث آلیس حس دارم فک میکنم قبلا همو دیدیم اما نمیدونم کجا و کِی.
سرمو تکون دادم نباید به آلیس حسِ پیدا کنم...ما فقط از رو اجبار باهمم..
با قدمای سنگین و سریع به سمت بیرون اتاق قدم برداشتم...
غلط املایی بود معذرت 💝
شرط بزارم؟؟
خب این پارتم شرط نداره اما ممکنه پارت بعدی شرط داشته باشه.
حمایت نکنی نمیزارم 💜
۲۰.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.