فیک( سرنوشت ) پارت ۳۶
فیک( سرنوشت ) پارت ۳۶
فردا اون روز
آلیس ویو
هوا بارونی بود و سردتر از همیشه...همه دور قبر بابام و مایا جمع شده بودیم...
با افتادن دیروزم از پله ها دستم درد میکرد و یه کوچولو سرم زخم برداشته بود...
اینا ممکنه تا چند روز بعد خوب بشه ..اما در قلبم ممکنه تا آخرین لحظهی عمرم کنارم باشه و خوب نشه..
درد از دست دادن دو عزیز...
و از همه بدتر اینکه نمیتونم به کسی ثابت کنم که کاری لارا بود.
تو صف کنار لارا وایستادم قیافه غمگینی به خود گرفته بود جوریکه هرکی میدیدش واقعا باور میکرد غمگینه...اما فک کنم تو این جمع فقط منو پسرش میدونست که اون بازیگری خوبيه.
هرکی از کنارمون رد میشد یا میگفت( غم آخرتون باشه* یا میگفت خدا رحمتش کنه*و یا بعضی ها سعی داشتن دلداریم بده..)
اما اینا بیفایده بود...
بلاخره کم کم همه رفتن حتی لارا با پسرش...
و فقط من موندم و جونگ کوک
تو تنهایم گوشهی قبر مامان بابام نشستم و با اشکای که با بارون یجا شده از صورتم لیز میخورد پایین گفتم...
_پس آخرین دیدارم واسم اتفاق افتاد..
الان باور دارم که این دنیا میچرخه
و درست همونجایی وایمسته که روزی به یکی دیگه تو همين حالت خیره بودم_
جونگ کوک: بلند شو باید بریم( سرد)
آلیس: باشه( آروم)
دستمو روی زانوم گذاشتم و بلند شدم
دنبالش با قدمای که از بیحالی نمیدونستم کجا میزارم راه افتادم .
بادیگارد در کالسکه رو واسم باز کرد..سوار شدم که بعد از ثانیهی راه افتاد...
از شیشه کالسکه به بیرون خیره بودم...و چیزی واسه گفتن نداشتم..اگه داشتمم واسه کسی مهم نبود..و کسی نبود تا بهش گوش بده.
...
دم در قصر کالسکه ایستاد بادیگارد دوباره درو واسمون باز کرد...
از کالسکه پایین شدم و به سمت قصر راه افتادم تا وارد قصر شدم...بابا جونگ کوک و با تهیونگ و هلنا تو سالن پذیرایی دیدم...بدون توجه به اونا خاستم برم طبقه بالا....
که صدا بابا جونگ کوک مانعم شد.
ب/کوک: کجا با این عجله
آلیس: میخام برم اتاقم نکنه باید از شما اجازه بگیرم.؟!
ب/کوک: باهام درست حرف بزن
آلیس: نزنم چی میشه..نکنه میخای بکشم؟
ب/کوک: شاید بدتر از اون.
آلیس: میخام ببینم.. ببینم که چقدر میتونی عوضی باشی.
جونگ کوک: هی هی..با بابام درست حرف بزن..
غلط املایی بود معذرت 💗
فردا اون روز
آلیس ویو
هوا بارونی بود و سردتر از همیشه...همه دور قبر بابام و مایا جمع شده بودیم...
با افتادن دیروزم از پله ها دستم درد میکرد و یه کوچولو سرم زخم برداشته بود...
اینا ممکنه تا چند روز بعد خوب بشه ..اما در قلبم ممکنه تا آخرین لحظهی عمرم کنارم باشه و خوب نشه..
درد از دست دادن دو عزیز...
و از همه بدتر اینکه نمیتونم به کسی ثابت کنم که کاری لارا بود.
تو صف کنار لارا وایستادم قیافه غمگینی به خود گرفته بود جوریکه هرکی میدیدش واقعا باور میکرد غمگینه...اما فک کنم تو این جمع فقط منو پسرش میدونست که اون بازیگری خوبيه.
هرکی از کنارمون رد میشد یا میگفت( غم آخرتون باشه* یا میگفت خدا رحمتش کنه*و یا بعضی ها سعی داشتن دلداریم بده..)
اما اینا بیفایده بود...
بلاخره کم کم همه رفتن حتی لارا با پسرش...
و فقط من موندم و جونگ کوک
تو تنهایم گوشهی قبر مامان بابام نشستم و با اشکای که با بارون یجا شده از صورتم لیز میخورد پایین گفتم...
_پس آخرین دیدارم واسم اتفاق افتاد..
الان باور دارم که این دنیا میچرخه
و درست همونجایی وایمسته که روزی به یکی دیگه تو همين حالت خیره بودم_
جونگ کوک: بلند شو باید بریم( سرد)
آلیس: باشه( آروم)
دستمو روی زانوم گذاشتم و بلند شدم
دنبالش با قدمای که از بیحالی نمیدونستم کجا میزارم راه افتادم .
بادیگارد در کالسکه رو واسم باز کرد..سوار شدم که بعد از ثانیهی راه افتاد...
از شیشه کالسکه به بیرون خیره بودم...و چیزی واسه گفتن نداشتم..اگه داشتمم واسه کسی مهم نبود..و کسی نبود تا بهش گوش بده.
...
دم در قصر کالسکه ایستاد بادیگارد دوباره درو واسمون باز کرد...
از کالسکه پایین شدم و به سمت قصر راه افتادم تا وارد قصر شدم...بابا جونگ کوک و با تهیونگ و هلنا تو سالن پذیرایی دیدم...بدون توجه به اونا خاستم برم طبقه بالا....
که صدا بابا جونگ کوک مانعم شد.
ب/کوک: کجا با این عجله
آلیس: میخام برم اتاقم نکنه باید از شما اجازه بگیرم.؟!
ب/کوک: باهام درست حرف بزن
آلیس: نزنم چی میشه..نکنه میخای بکشم؟
ب/کوک: شاید بدتر از اون.
آلیس: میخام ببینم.. ببینم که چقدر میتونی عوضی باشی.
جونگ کوک: هی هی..با بابام درست حرف بزن..
غلط املایی بود معذرت 💗
۱۴.۹k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.