Part:80
Part:80
موقعیتهایی در زندگی هستند که هرچند ساده، اما بسیار پیچیدهاند.
برای فردی که اینها رو تجربه میکنه پیچیدهتریناند.
دقیقا مثل چیزی که برای امیلی پیش اومده بود.
اون سنی نداشت، و تجربه اولش از یک رابطه بود. اون در همچین موقعیتی قرار نگرفته بود و هیچ نمیدونست باید چه کاری انجام بده.
دقیقا مثل یک منجلاب اون رو به پایین میکشید. رشتههای افکارش دست از سرش برنمیداشتند، جوری که اصلا متوجه نشد کی به اتاقاش برگشت. کی صبح شد و همه برای حرکت خودشون رو آماده میکرد. قدری ذهنش به هم ریخته بود که نمیدونست چرا زودتر حرکت کردند.
زمانی به خودش اومد که داخل اتاقاش در کشتی نشسته بود.
مطمئن نبود تمام وسایلاش رو جمع کرده یا نه، ولی امیدوار بود اینجوری نباشه.
تا زمانی که هوا تاریک بشه روی تختش نشسته بود و پاهایش رو جمع کرده بود. دستانش روی زانو گره شده بودند. و امیلی از پنجره کوچک کنار تختش به بزرگترین ترسش نگاه میکرد.
نصف افکارش پیش تهیونگ بود و نصف دیگر پِی دریای کابوسهایش.
دلشوره عجیبی گرفته بود و منبع آن را نمیدونست.
سعی کرد تمام آن مدت رو منطقی فکر کنه و راه حل مناسب رو پیدا کنه.
خب در آخر رسید به صحبت کردن، که آسونترین و تنها راهحل ممکن بود.
با صدای تقهای که به درب اتاقش خورد به خودش اومد و با صدای بلندی که به فرد پشت درب برسه بلهای گفت.
موهای بور مارکو رو از لای درب دید، خندهاش گرفته بود اما چهره جدیاش را حفظ کرد.
پدرش خودش رو داخل اتاق کشوند و سمت تخت قدم برداشت.
عادت همیشگیاش که نوازش موهای ابریشمی دختر بود رو دوباره انجام داد.
امیلی چند لحظه چشمانش را بست و سعی کرد آرامشی که از نوازشهای دستان گرم پدرش دریافت میکرد رو ذخیره کنه.
با صدای آروم مارکو چشمانش رو باز کرد.
- حالت خوبه؟
چقدر نیاز داشت تا کسی این سوال رو ازش بپرسه. اتفاقی که امروز براش افتاده بود فقط باعث شده بود دوباره به اتفاقات دیگهای هم فکر بکنه. این اتفاق کوچیک و ساده محرکی بود برای یادآوری دیگر اتفاقات.
مارکو وقتی جوابی دریافت نکرد، سوال دومش رو پرسید و سعی کرد این دفعه به امیلی اعتماد کنه و مشکلش رو خودش حل کنه. به هر حال اون تا آخر عمرش همراهش نبود که بتونه همراه امیلی بمونه، اون دختر باید یاد میگرفت چجوری روی پای خودش بایسته.
- شام آمادهست بیا بریم.
امیلی باز هم بدون حرف از جاش بلند شد و همراه مارکو به سمت سالن غذا خوری حرکت کردند.
امیلی از دیدن تهیونگ ترس نداشت ولی استرس بیخودی به جونش افتاده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. حتما بعد شام با هم صحبت میکردند.
-------------------------------
سلام آفتابگردونا، فکر کنم پارت بعد قراره هیجان انگیز باشه، به شما بستگی داره دیگه^-^
نظر و لایک یادتون نره، موفق باشید♡
------------------------------
#bts
#taehyung
#Mediterraneantraesure
#fanfiction
موقعیتهایی در زندگی هستند که هرچند ساده، اما بسیار پیچیدهاند.
برای فردی که اینها رو تجربه میکنه پیچیدهتریناند.
دقیقا مثل چیزی که برای امیلی پیش اومده بود.
اون سنی نداشت، و تجربه اولش از یک رابطه بود. اون در همچین موقعیتی قرار نگرفته بود و هیچ نمیدونست باید چه کاری انجام بده.
دقیقا مثل یک منجلاب اون رو به پایین میکشید. رشتههای افکارش دست از سرش برنمیداشتند، جوری که اصلا متوجه نشد کی به اتاقاش برگشت. کی صبح شد و همه برای حرکت خودشون رو آماده میکرد. قدری ذهنش به هم ریخته بود که نمیدونست چرا زودتر حرکت کردند.
زمانی به خودش اومد که داخل اتاقاش در کشتی نشسته بود.
مطمئن نبود تمام وسایلاش رو جمع کرده یا نه، ولی امیدوار بود اینجوری نباشه.
تا زمانی که هوا تاریک بشه روی تختش نشسته بود و پاهایش رو جمع کرده بود. دستانش روی زانو گره شده بودند. و امیلی از پنجره کوچک کنار تختش به بزرگترین ترسش نگاه میکرد.
نصف افکارش پیش تهیونگ بود و نصف دیگر پِی دریای کابوسهایش.
دلشوره عجیبی گرفته بود و منبع آن را نمیدونست.
سعی کرد تمام آن مدت رو منطقی فکر کنه و راه حل مناسب رو پیدا کنه.
خب در آخر رسید به صحبت کردن، که آسونترین و تنها راهحل ممکن بود.
با صدای تقهای که به درب اتاقش خورد به خودش اومد و با صدای بلندی که به فرد پشت درب برسه بلهای گفت.
موهای بور مارکو رو از لای درب دید، خندهاش گرفته بود اما چهره جدیاش را حفظ کرد.
پدرش خودش رو داخل اتاق کشوند و سمت تخت قدم برداشت.
عادت همیشگیاش که نوازش موهای ابریشمی دختر بود رو دوباره انجام داد.
امیلی چند لحظه چشمانش را بست و سعی کرد آرامشی که از نوازشهای دستان گرم پدرش دریافت میکرد رو ذخیره کنه.
با صدای آروم مارکو چشمانش رو باز کرد.
- حالت خوبه؟
چقدر نیاز داشت تا کسی این سوال رو ازش بپرسه. اتفاقی که امروز براش افتاده بود فقط باعث شده بود دوباره به اتفاقات دیگهای هم فکر بکنه. این اتفاق کوچیک و ساده محرکی بود برای یادآوری دیگر اتفاقات.
مارکو وقتی جوابی دریافت نکرد، سوال دومش رو پرسید و سعی کرد این دفعه به امیلی اعتماد کنه و مشکلش رو خودش حل کنه. به هر حال اون تا آخر عمرش همراهش نبود که بتونه همراه امیلی بمونه، اون دختر باید یاد میگرفت چجوری روی پای خودش بایسته.
- شام آمادهست بیا بریم.
امیلی باز هم بدون حرف از جاش بلند شد و همراه مارکو به سمت سالن غذا خوری حرکت کردند.
امیلی از دیدن تهیونگ ترس نداشت ولی استرس بیخودی به جونش افتاده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. حتما بعد شام با هم صحبت میکردند.
-------------------------------
سلام آفتابگردونا، فکر کنم پارت بعد قراره هیجان انگیز باشه، به شما بستگی داره دیگه^-^
نظر و لایک یادتون نره، موفق باشید♡
------------------------------
#bts
#taehyung
#Mediterraneantraesure
#fanfiction
۹.۸k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.