Part

Part:82

از طرف دیگه، تهیونگ به اتاق ناخدا رفته بود که همه تقریبا اونجا جمع بودند.
طوفان ناگهانی در پیش داشتند و اینجور که معلوم بود قرار نبود به چشم هیج یک خواب بیاد.
و شب سختی رو در پیش داشتند.
مارکو که تا اون زمان مشغول رسیدگی به کشتی بود و سعی میکرد از افتادن هر اتفاقی جلوگیری کنه، انگاری که یک چیزی یادش افتاده باشه به سمت تهیونگ برگشت و اخم‌هاش رو تو هم برد.

با قدم های بلند خودش رو به پسر رسوند و آروم سوالش رو مطرح کرد.

- امیلی کجاست؟

پسر از این سوال شکه شده بود و بعد از پایین بردن آب دهانش سعی کرد صادقانه جواب بده.

- می‌خواستیم حرف بزنیم، ولی فکر کنم حالش بد شد و رفت اتاقش.

- کجا رفتین حرف بزنین؟

تهیونگ نمی‌دونست چه کمکی به مارکو میکنه این جواب ولی جوابش رو گفت که باعث شد مارکو لعنتی زیر لب بگه و سریع به طرف بیرون پا تند کرد.
اما همون لحظه کسی کاپیتان رو صدا کرد و مرد چشمانش رو بست و دوباره سمت تهیونگ رفت.

- برو دنبال امیلی و بیارش اینجا! سوال نپرس و عجله کن.

مارکو محکم حرفش رو زد و تهیونگ رو با افکارش تنها گذاشت. اون پسر نمی‌دونست دقیقا چه اتفاقی داره می‌افته.
و به حرف مارکو عمل کرد، اون از چیزی خبر نداشت ولی حالش دگرگون شده بود. برای زودتر رسیدن به اتاق دختر تند راه می‌رفت که کم کم به دوویدن تبدیل شده بود.

فقط میخواست بره و ببینه امیلی روی تخت نشسته و داره کتاب میخونه یا حداقل خوابیده.

وقتی جلوی اون درب رسید، برای چند لحظه ایستاد و نفسی گرفت.
چند تقه‌ای با دو انگشت اولش زد.
ولی چیزی اتفاق نیفتاد.
فقط نفس‌های تهیونگ و برخورد بارون به پنجره‌های کشتی در راهرو نیمه تاریک می‌پیچید.

پسر برای بار دوم هم کارش رو تکرار کرد. ولی باز هم جوابی دریافت نکرد.

فقط دستش رو به دستیگره رسوند، اما با قفل بودنش تمام روزنه‌های امیدش کم کم خاموش شد.

چند بار با بالا پایین کردنش کارش رو امتحان کرد تا شاید فقط گیر کرده باشه.
ولی با هر بار ناموفق بودن نگران‌تر می‌شد.
از اون آرامشی که حداقل سعی می‌کرد حفظش کنه خبری نبود.

و این تهیونگی بود که با صدای بلند امیلی رو صدا می‌کرد و دستانش رو به در می‌کوبید.
--------------------------
سلامم، با تعطیلی مدارس چیکارا میکنید^-^
بالاخره قسمت مورد علاقم بعد مهمونی زیباشون رسید😂🙂
نظراتتون رو حتما بگین آفتابگردونا.
ببخشید برای اینکه دیر کردم و...حرفی نمی‌مونه
-------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
دیدگاه ها (۸)

Part:83اضطرابی که یک انسان می‌تونه تحمل کنه شاید اونقدر زیاد...

Part: 84حمله‌های قبلی‌ای که دختر تجربه کرده بود، همه تک و تن...

Part:81شامی که هیچ کس چیزی ازش نفهمید هم تموم شد‌. جوری سکوت...

Part:80موقعیت‌هایی در زندگی هستند که هرچند ساده، اما بسیار پ...

دختره از جونگکوک سوالات عجیب می پرسید و شمارش رو می خواست بر...

black flower(p,269)

black flower(p,292)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط