Part:79
Part:79
امیلی چیزی نداشت تا بگه، شکه شدن از سر و روش میبارید.
چند دقیقه در سکوت گذشت. هیچ کس قدرت صحبت کردن نداشت.
دیود واقعا نمیدونست چرا همچین چیزی گفته، حتی اون مطمئن بود حسی به امیلی نداره. و تمام احساساتی که داره فقط مربوط به تنفرش از تهیونگ میشه.
اما همانطور که گفتم این نفرتی که از تهیونگ داره باعث میشد دست به هر کاری بزنه، بدون اینکه با عاقبتش فکر کنه و اهمیت بده.
پس برای دومین بار در اون روز تصمیم اشتباهی گرفت.
دو قدم به سمت امیلی برداشت که همون موقع دختر به خودش اومد.
و سریع دستش رو جلو گرفت و به دیوید نشون داد تا جلو تر نیاد.
-بهتره همونجا بمونی!
امیلی هیچ نمیدونست دیوید چطور همچین احساسی بهش پیدا کرده.
اما هر چی بود دلش نمیخواست با حرفهای ناخوشایند دلش رو بشکنه فارغ از اینکه ممکنه دل کسی دیگه رو بدون اینکه بفهمه بشکنه.
اون داستانهای زیادی خوانده بود. که خیلی از آنها هم داستانهای واقعی بودند. زندگی چندین آدم که به هم گره خورده بود. پستی و بلندیهای رابطهای که داشتن.
و امیلی یه چیز رو خوب میدونست! شکستن دل فردی که بهت عشقش رو ابراز میکنه چیزی جر دردسر برات نداره.
- من راستش نمیدونم از کی و چطور همچین احساسی به من پیدا کردی...اما من هیچ احساسی به تو ندارم باشه؟
- چرا یک فرصت به منم نمیدی؟ من چه چیزی از اون کمتر دارم؟
دیودی این جمله رو با صدای بلندی به زبون آورد. خودش از این شدت عصبانیتی که داشت کلافه و شکه بود. فکر نمیکرد ترد شدن از طرف یک نفر که هیچ علاقهای هم بهش نداره اینقدر میتونست دردناک باشه.
امیلی چشمانش رو روی هم فشار داد. شرایط داشت از کنترلش خارج میشد و این اصلا چیز خوشایندی براش نبود.
- من تازه یک رابطهای رو با تهیونگ شروع کردم، چجوری انتظار داری بهت یک فرصت بدم؟
- پس اگر من نبودم به دیوید اون فرصت لعنتی رو میدادی؟
امیلی با صدایی که از پشتش شنید خشک شد. یخ کرده بود، اون اصلا همچین منظوری نداشت...
سرش رو برگردوند و با چهره درهم تهیونگ مواجه شد.
-ن..نه. من اصلا منظورم اون نبود. این چیه حرفیه میزنی!
تهیونگ چیزی از اخم روی صورتش کم نکرد. جلوتر رفت و نزدیک اون دو نفر رفت.
- هی پسر، اگر خیلی دوستش داری چرا یه تکونی به خودت نمیدی! یهو دیدی اومد سمتت.
با این حرف تهیونگ این بار نوبت امیلی بود که اخمهاش رو تو هم ببره. این طرز صحبت اصلا به مزاجش خوش نیومده بود.
- چیداری میگی؟
انگار حالا نوبت جدال بین این زوج بود.
- خودت خوب متوجه شدی.
و رفت. تهیونگ رفت و امیلی مثل مجسمهها به راهی که پسر طی کرده بود نگاه میکرد.
الان...دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟
-----------------------
خدمت شما عزیزان^-^
فقط اونایی که وقتی میان همه پستها رو لایک میکنن>>>>>
----------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی چیزی نداشت تا بگه، شکه شدن از سر و روش میبارید.
چند دقیقه در سکوت گذشت. هیچ کس قدرت صحبت کردن نداشت.
دیود واقعا نمیدونست چرا همچین چیزی گفته، حتی اون مطمئن بود حسی به امیلی نداره. و تمام احساساتی که داره فقط مربوط به تنفرش از تهیونگ میشه.
اما همانطور که گفتم این نفرتی که از تهیونگ داره باعث میشد دست به هر کاری بزنه، بدون اینکه با عاقبتش فکر کنه و اهمیت بده.
پس برای دومین بار در اون روز تصمیم اشتباهی گرفت.
دو قدم به سمت امیلی برداشت که همون موقع دختر به خودش اومد.
و سریع دستش رو جلو گرفت و به دیوید نشون داد تا جلو تر نیاد.
-بهتره همونجا بمونی!
امیلی هیچ نمیدونست دیوید چطور همچین احساسی بهش پیدا کرده.
اما هر چی بود دلش نمیخواست با حرفهای ناخوشایند دلش رو بشکنه فارغ از اینکه ممکنه دل کسی دیگه رو بدون اینکه بفهمه بشکنه.
اون داستانهای زیادی خوانده بود. که خیلی از آنها هم داستانهای واقعی بودند. زندگی چندین آدم که به هم گره خورده بود. پستی و بلندیهای رابطهای که داشتن.
و امیلی یه چیز رو خوب میدونست! شکستن دل فردی که بهت عشقش رو ابراز میکنه چیزی جر دردسر برات نداره.
- من راستش نمیدونم از کی و چطور همچین احساسی به من پیدا کردی...اما من هیچ احساسی به تو ندارم باشه؟
- چرا یک فرصت به منم نمیدی؟ من چه چیزی از اون کمتر دارم؟
دیودی این جمله رو با صدای بلندی به زبون آورد. خودش از این شدت عصبانیتی که داشت کلافه و شکه بود. فکر نمیکرد ترد شدن از طرف یک نفر که هیچ علاقهای هم بهش نداره اینقدر میتونست دردناک باشه.
امیلی چشمانش رو روی هم فشار داد. شرایط داشت از کنترلش خارج میشد و این اصلا چیز خوشایندی براش نبود.
- من تازه یک رابطهای رو با تهیونگ شروع کردم، چجوری انتظار داری بهت یک فرصت بدم؟
- پس اگر من نبودم به دیوید اون فرصت لعنتی رو میدادی؟
امیلی با صدایی که از پشتش شنید خشک شد. یخ کرده بود، اون اصلا همچین منظوری نداشت...
سرش رو برگردوند و با چهره درهم تهیونگ مواجه شد.
-ن..نه. من اصلا منظورم اون نبود. این چیه حرفیه میزنی!
تهیونگ چیزی از اخم روی صورتش کم نکرد. جلوتر رفت و نزدیک اون دو نفر رفت.
- هی پسر، اگر خیلی دوستش داری چرا یه تکونی به خودت نمیدی! یهو دیدی اومد سمتت.
با این حرف تهیونگ این بار نوبت امیلی بود که اخمهاش رو تو هم ببره. این طرز صحبت اصلا به مزاجش خوش نیومده بود.
- چیداری میگی؟
انگار حالا نوبت جدال بین این زوج بود.
- خودت خوب متوجه شدی.
و رفت. تهیونگ رفت و امیلی مثل مجسمهها به راهی که پسر طی کرده بود نگاه میکرد.
الان...دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟
-----------------------
خدمت شما عزیزان^-^
فقط اونایی که وقتی میان همه پستها رو لایک میکنن>>>>>
----------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۹.۳k
۰۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.