فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۱۵
ا.ت : کوک ؟!
کوک : ا.ت؟!
دکتر جمع که همون بابای ا.ت بود خواست بلند شه و در بره چون کوک حواسش و نگاهش به سمت ا.ت ... و اصلا حواسش به بقیه نبود که اون عوضی از موقعیت سو استفاده کرد ... بلند شد و پا به فرار گذاشت
کوک محکم یقه اش رو گرفت و با کمی زور اونو پرت کرد زمین اونقدری محکم خورد زمین که سرش گیج میرفت و ناله میکرد...
دکتر : عاییییی .. وای
کوک با سر اون عوضی ایستاده بود و با حرص نگاهش میکرد ...
کوک : هنوز مونده تا کتک زدنم ... با همین یه ذره این قدر اه و ناله میکنی ؟!
دکتر : من مگه چیکار کردم لعنتی ؟!(داد)
کوک کمی خم میشه و تو چشم های اون عوضی نگاه میکنه و میگه : نمیدونم ... به نظرت چیکار کردی ؟!
کوک ادامه میده: از اونجایی که یکم احمقی ... خودم بهت میگم ... تو از خط قرمز های من رد شدی (لحن فوق ترسناک)
ا.ت سریع بلند میشه و کنار پدرش زانو میزنه و اشک میریزه ...
ا.ت : چیکارش کردی؟ ولش کنننن
کوک خیلی جدی میگه: ا.ت ... میری کنار یا بزنمت کنار ؟
ا.ت : نمیرم کنار تو هم هیچ کاری نمیتونی بکنی !!!
کوک عصبی و جدی و سرد البته ... یقه ی ا.ت رو میگیره و اونو به گوشه ای پرت میکنه ... برای کوک بلند کردن و پرت کردن ملت این ور و اون ور مثل آب خوردن بود اون خیلی قوی بود ... !!!
ا.ت : عاییییی
کوک : خفه ... شما ها (اشاره به نگهبان ها)
داشتین چه غلطی میکردین؟! ها؟ من با همتون یه کار کوچیک دارم ... در ها رو چفت کنید !
نگهبان ها دارن در ها رو میبندن که یکی پا به فرار میزاره ... نگهبان ها تلاش میکنن جلوش رو بگیرن اما نمیتونن و اون در میره
نگهبان: ق...قربان ... فرار کرد
کوک که انگار دارد کیف میکند آروم میگه : نه اون فرار نمیکنه ... !
کوک پا میشه و ا.ت رو بلند میکنه و میبره که نگهبان ها میان جلوش رو بگیرن !
... : قربان ... نمیتونین برین
کوک با تعجب و لبخند از روی قدرت بهشون نگاه میکنه و اون نگهبان رو محکم پرت میکنه و اون میخوره به دیوار و سرش خون میاد و بقیه نگهبان ها و سرباز ها سریع از اون در دور میشن و چند نفر هم میرن تا حال اون نگهبان رو بپرسن ...
کوک : نازک نارنجی...
کوک آروم ا.ت رو میکشه وا.ت تلاش میکنه مقاومت کنه که کوک بهش خیره نگاه میکنه و میگه :من الان ... هیچ زوری نمیزنم ... اما تو داری از تمام توانت استفاده میکنی...پس تمومش کن ...
ا.ت کمی مکث میکنه ولی باز تلاش میکنه که کوک سری از روی نا امیدی تکون میده و ا.ت پرت میکنه بیرون به طور عجیبی اون نگهبان رو هم همونجا میگیره و میاره داخل کوک : خیلی سخته که فرق بین در و اون در هولوگرامی رو تشخیص بدی ؟ احمق ؟!
ا.ت : کوک ... باهاشون چیکار میکنی؟!(گریه)
کوک : یکمی خورده حساب داریم بیب ...نگران نباش ... زنده نمی مونن !
ا.ت : چ...چی؟
که کوک در رو میبنده !
مايل به حمایت بیب ¿
پارت : ۱۵
ا.ت : کوک ؟!
کوک : ا.ت؟!
دکتر جمع که همون بابای ا.ت بود خواست بلند شه و در بره چون کوک حواسش و نگاهش به سمت ا.ت ... و اصلا حواسش به بقیه نبود که اون عوضی از موقعیت سو استفاده کرد ... بلند شد و پا به فرار گذاشت
کوک محکم یقه اش رو گرفت و با کمی زور اونو پرت کرد زمین اونقدری محکم خورد زمین که سرش گیج میرفت و ناله میکرد...
دکتر : عاییییی .. وای
کوک با سر اون عوضی ایستاده بود و با حرص نگاهش میکرد ...
کوک : هنوز مونده تا کتک زدنم ... با همین یه ذره این قدر اه و ناله میکنی ؟!
دکتر : من مگه چیکار کردم لعنتی ؟!(داد)
کوک کمی خم میشه و تو چشم های اون عوضی نگاه میکنه و میگه : نمیدونم ... به نظرت چیکار کردی ؟!
کوک ادامه میده: از اونجایی که یکم احمقی ... خودم بهت میگم ... تو از خط قرمز های من رد شدی (لحن فوق ترسناک)
ا.ت سریع بلند میشه و کنار پدرش زانو میزنه و اشک میریزه ...
ا.ت : چیکارش کردی؟ ولش کنننن
کوک خیلی جدی میگه: ا.ت ... میری کنار یا بزنمت کنار ؟
ا.ت : نمیرم کنار تو هم هیچ کاری نمیتونی بکنی !!!
کوک عصبی و جدی و سرد البته ... یقه ی ا.ت رو میگیره و اونو به گوشه ای پرت میکنه ... برای کوک بلند کردن و پرت کردن ملت این ور و اون ور مثل آب خوردن بود اون خیلی قوی بود ... !!!
ا.ت : عاییییی
کوک : خفه ... شما ها (اشاره به نگهبان ها)
داشتین چه غلطی میکردین؟! ها؟ من با همتون یه کار کوچیک دارم ... در ها رو چفت کنید !
نگهبان ها دارن در ها رو میبندن که یکی پا به فرار میزاره ... نگهبان ها تلاش میکنن جلوش رو بگیرن اما نمیتونن و اون در میره
نگهبان: ق...قربان ... فرار کرد
کوک که انگار دارد کیف میکند آروم میگه : نه اون فرار نمیکنه ... !
کوک پا میشه و ا.ت رو بلند میکنه و میبره که نگهبان ها میان جلوش رو بگیرن !
... : قربان ... نمیتونین برین
کوک با تعجب و لبخند از روی قدرت بهشون نگاه میکنه و اون نگهبان رو محکم پرت میکنه و اون میخوره به دیوار و سرش خون میاد و بقیه نگهبان ها و سرباز ها سریع از اون در دور میشن و چند نفر هم میرن تا حال اون نگهبان رو بپرسن ...
کوک : نازک نارنجی...
کوک آروم ا.ت رو میکشه وا.ت تلاش میکنه مقاومت کنه که کوک بهش خیره نگاه میکنه و میگه :من الان ... هیچ زوری نمیزنم ... اما تو داری از تمام توانت استفاده میکنی...پس تمومش کن ...
ا.ت کمی مکث میکنه ولی باز تلاش میکنه که کوک سری از روی نا امیدی تکون میده و ا.ت پرت میکنه بیرون به طور عجیبی اون نگهبان رو هم همونجا میگیره و میاره داخل کوک : خیلی سخته که فرق بین در و اون در هولوگرامی رو تشخیص بدی ؟ احمق ؟!
ا.ت : کوک ... باهاشون چیکار میکنی؟!(گریه)
کوک : یکمی خورده حساب داریم بیب ...نگران نباش ... زنده نمی مونن !
ا.ت : چ...چی؟
که کوک در رو میبنده !
مايل به حمایت بیب ¿
۱۹.۲k
۰۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.