نگهبان ( پارت سیزدهم )

نگهبان ( پارت سیزدهم )
* ویو کوک *
یهو دیدم ا/ت زد زیر گریه!
کوک : یااا...گریه نداره که...!
ا/ت : ( گریه) من فقط میخوام از اینجا برم!
کوک : ببین...میدونم برات سخته...ولی حالا که همو داریم چرا ناراحت باشیم...من که پیشتم میتونیم با هم خاطرات های خوب بسازیم!
ا/ت : تو خیلی خوبییی!
کوک : توام همینطور...!
دیدم ا/ت هنوز داره گریه میکنه...اصلا دست خودم نبود لبم رو، رو لبش گذاشتم و اون خیلی تعجب کرد ( 🔫❤️‍🩹)
* ویو ا/ت *
گریم بند نمیومد و آروم نمیگرفتم!
که یهو کوک لبش رو آروم گذاشت رو لبم...خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی تعجب کردمممم!!!!!
بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم...گریم بند اومده بود....به کوک پاشد و دستش رو به سمتم آورد.
کوک : پاشو...وقت داره میره‌....!
دستش رو گرفتم و پاشدم و به گشتن ادامه دادیم....
* فردا صبح...ا/ت *
من با کوک تا صبح داشتیم دنبال انگشتر میگشتیم...!
ا/ت : ایییییی....دیگه نمیتونمممممم!!!!!!
افتادم زمین از خسته گی!!!
کوک : ا/تتتتت...!
* ویو کوک *
ا/ت رو بلند کردم و تا خونش بردم و گذاشتمش رو تخت...چند لحظه ناخواسته بهش خیره شدم و رفتم....

:)))))))))))))❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹🗿✨️✨️🎊🚬