part25
#part25
داریا لبخندی زد که پسری جوون کنارش نشست داریا کمی فاصله گرفت که اون مرد گفت
؟نترس کاریت ندارم
داریا آروم نشست
؟من مارتینم خیلی دلم میخواست باهات آشنا شم من تقریبا با بیشتر پسر دخترا اینجا دوستم خواستم با توهم آشنا شم
داریا:راحت باش
؟تو خیلی خوشگلی چطور به این حال و روز افتادی
داریا:چون خوشگلم دلیل نمیشه شانس داشته باشم من بدشانس ترین آدم دنیام
مارتین:حق داری زندگی اینجوری با یه بچه خیلی سخته تو هنوز سنی نداری اونی که ولت کرده ببخشید واقعا بی لیاقته
داریا سرشو پایین انداخت و پسرشو تو بغلش گرفت اون پسر دستی رو شونه داریا گذاشت
مارتین:نمیخواستم ناراحتت کنم من از تو و پسرت مراقبت میکنم به عنوان برادر
داریا:ممنون(لبخند)
همون موقع لیام صدا حرصی در آورد و با اخم به مارتین زل زد
مارتین:چیشده پسر کوچولو چرا به من اخم کردی
داریا با دیدن قیافه لیام خنده ای کرد
داریا:چیشده عزیزم؟نکنه حسودیش شده پسرم
لیام مادرش رو بغل کرد و روشو اونور کرد
مارتین:خیلی شیرینه اصلا به تو نرفته
داریا:همه میگن تو اینم شانس ندارم(خنده)
مارتین:بیخیال همین که انقدر دوست داره و روت حساسه این یعنی بزرگ شه واست همه کار میکنه
چهار ماه بعد
بلاخره تونستن با پولی که داشتن یه خونه کوچیک بخرن و همه تو زندگی کنن یه خونه ویلایی بزرگ مارتین که متوجه مریضی داریا شده بود واسش با پول کارش دارو خریده بود و پسر کوچولوش تازه نه ماهگیش رو رد کرده بود و میتونست بشینه و غذا بخوره لیام قیافش شبیه جونگ کوک بود ولی برعکس کوک شخصیت مهربونی داشت که از داریا به ارث برده بود اون تصمیم گرفته بود کوک رو فراموش کنه و فقط پسرشو بزرگ کنه اما نمیتونست میشد نمیخواست داریا با پولایی که در میاورد برا پسرش اسباب بازی ها بامزه و لباس میگرفت مال خودش فقط دو دست اونم بعد حموم اونارو عوض میکرد موهاشو کوتاه کرده بود و خیلی خوشگل تر شده بود
داریا لبخندی زد که پسری جوون کنارش نشست داریا کمی فاصله گرفت که اون مرد گفت
؟نترس کاریت ندارم
داریا آروم نشست
؟من مارتینم خیلی دلم میخواست باهات آشنا شم من تقریبا با بیشتر پسر دخترا اینجا دوستم خواستم با توهم آشنا شم
داریا:راحت باش
؟تو خیلی خوشگلی چطور به این حال و روز افتادی
داریا:چون خوشگلم دلیل نمیشه شانس داشته باشم من بدشانس ترین آدم دنیام
مارتین:حق داری زندگی اینجوری با یه بچه خیلی سخته تو هنوز سنی نداری اونی که ولت کرده ببخشید واقعا بی لیاقته
داریا سرشو پایین انداخت و پسرشو تو بغلش گرفت اون پسر دستی رو شونه داریا گذاشت
مارتین:نمیخواستم ناراحتت کنم من از تو و پسرت مراقبت میکنم به عنوان برادر
داریا:ممنون(لبخند)
همون موقع لیام صدا حرصی در آورد و با اخم به مارتین زل زد
مارتین:چیشده پسر کوچولو چرا به من اخم کردی
داریا با دیدن قیافه لیام خنده ای کرد
داریا:چیشده عزیزم؟نکنه حسودیش شده پسرم
لیام مادرش رو بغل کرد و روشو اونور کرد
مارتین:خیلی شیرینه اصلا به تو نرفته
داریا:همه میگن تو اینم شانس ندارم(خنده)
مارتین:بیخیال همین که انقدر دوست داره و روت حساسه این یعنی بزرگ شه واست همه کار میکنه
چهار ماه بعد
بلاخره تونستن با پولی که داشتن یه خونه کوچیک بخرن و همه تو زندگی کنن یه خونه ویلایی بزرگ مارتین که متوجه مریضی داریا شده بود واسش با پول کارش دارو خریده بود و پسر کوچولوش تازه نه ماهگیش رو رد کرده بود و میتونست بشینه و غذا بخوره لیام قیافش شبیه جونگ کوک بود ولی برعکس کوک شخصیت مهربونی داشت که از داریا به ارث برده بود اون تصمیم گرفته بود کوک رو فراموش کنه و فقط پسرشو بزرگ کنه اما نمیتونست میشد نمیخواست داریا با پولایی که در میاورد برا پسرش اسباب بازی ها بامزه و لباس میگرفت مال خودش فقط دو دست اونم بعد حموم اونارو عوض میکرد موهاشو کوتاه کرده بود و خیلی خوشگل تر شده بود
۱۲.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.