part26
#part26
داریا:سلینا میشه مواظب لیام باشی میرم بیرون
سلینا:کجا میری با این حالت تو هنوز خوب نشدی
داریا:جایه دوری نمیرم عزیزم زود میام
سلینا:باشه
داریا لیام رو به سلینا داد لیام وقتی دید از مادرش جدا شده بغض کرد و صدایی در آورد
داریا:پسر مامان تو پیش خاله بمون من میرم زود میام باشه پسرم؟قول میدم
لیام خنده ای کرد داریا کلاهه کتشو رو سرش انداخت و دستشم تو جیبشو رفت بیرون از خونه تو پیاده رو ها راه میرفت مردم با چهره معذب کننده نگاهش میکردن برا این از حال بدش در بیاد اومده بود تو شهر رسید به دریا و جلوش نشست و به دور دستا خیره شد
داریا:دلم میخواد فراموشت کنم جئون ولی نمیتونم وقتی فکر میکنم بهت قلبم به درد میاد بخاطر پسرمون زنده موندم ولی تو خبر نداری پسری ازت وجود داره امیدوارم هیچ وقت نفهمی
بعد از چند دقیقه که هوا سرد شد برگشت
شارلوت:داریا
داریا:بله؟
شارلوت:وقتی رفته بودی مردی اومد اینجا و عکس تو رو نشون داد گفت گمشده
داریا:چی؟شما چی گفتید
شارلوت:گفتم چنین کسی اینجا نداریم
داریا:خوبه اگه بازم کسی اومد بگید همچین کسی اینجا نیست
داریا رفت پیش لیام و بغلش کرد
......
امروز اومده بود روسیه دنبال دخترکش اینجا آخرین قسمتیه که داره میگرده وقتی رسید اونجا عکس داریا رو به همه نشون میداد و با زبان روسی خواهش میکرد تا اگه دیدنش بهش بگن رسید به یه خونه کوچیک اون خونه پر از آدمایه فقیر بود
کوک:کسی اینجا نیست؟
همون موقع شارلوت با دیدن اون مرد بلند شد و رفت پیشش
شارلوت:بفرمایید آقا
کوک عکس داریا رو نشون داد
کوک:ببخشید این خانوم رو جایی ندیدید؟ایشون همسرمه که گمشده
شارلوت اول تعجب کرد ولی بعد نگران شد که نکنه دروغ بگن پس لب زد و گفت
شارلوت:نه آقا من همچین کسیو ندیدم اینجاها
کوک:واقعا ندیدید خواهش میکنم اگه دیدینش حتما مراقبش باشید و به من خبر بدید
شارلوت:باشه اگه دیدم بهتون میگم
کوک با نا امیدی از اون خونه اومد بیرون
کوک:پس کجایی عزیزدلم چرا هرجا میگردم نیستی؟
داریا:سلینا میشه مواظب لیام باشی میرم بیرون
سلینا:کجا میری با این حالت تو هنوز خوب نشدی
داریا:جایه دوری نمیرم عزیزم زود میام
سلینا:باشه
داریا لیام رو به سلینا داد لیام وقتی دید از مادرش جدا شده بغض کرد و صدایی در آورد
داریا:پسر مامان تو پیش خاله بمون من میرم زود میام باشه پسرم؟قول میدم
لیام خنده ای کرد داریا کلاهه کتشو رو سرش انداخت و دستشم تو جیبشو رفت بیرون از خونه تو پیاده رو ها راه میرفت مردم با چهره معذب کننده نگاهش میکردن برا این از حال بدش در بیاد اومده بود تو شهر رسید به دریا و جلوش نشست و به دور دستا خیره شد
داریا:دلم میخواد فراموشت کنم جئون ولی نمیتونم وقتی فکر میکنم بهت قلبم به درد میاد بخاطر پسرمون زنده موندم ولی تو خبر نداری پسری ازت وجود داره امیدوارم هیچ وقت نفهمی
بعد از چند دقیقه که هوا سرد شد برگشت
شارلوت:داریا
داریا:بله؟
شارلوت:وقتی رفته بودی مردی اومد اینجا و عکس تو رو نشون داد گفت گمشده
داریا:چی؟شما چی گفتید
شارلوت:گفتم چنین کسی اینجا نداریم
داریا:خوبه اگه بازم کسی اومد بگید همچین کسی اینجا نیست
داریا رفت پیش لیام و بغلش کرد
......
امروز اومده بود روسیه دنبال دخترکش اینجا آخرین قسمتیه که داره میگرده وقتی رسید اونجا عکس داریا رو به همه نشون میداد و با زبان روسی خواهش میکرد تا اگه دیدنش بهش بگن رسید به یه خونه کوچیک اون خونه پر از آدمایه فقیر بود
کوک:کسی اینجا نیست؟
همون موقع شارلوت با دیدن اون مرد بلند شد و رفت پیشش
شارلوت:بفرمایید آقا
کوک عکس داریا رو نشون داد
کوک:ببخشید این خانوم رو جایی ندیدید؟ایشون همسرمه که گمشده
شارلوت اول تعجب کرد ولی بعد نگران شد که نکنه دروغ بگن پس لب زد و گفت
شارلوت:نه آقا من همچین کسیو ندیدم اینجاها
کوک:واقعا ندیدید خواهش میکنم اگه دیدینش حتما مراقبش باشید و به من خبر بدید
شارلوت:باشه اگه دیدم بهتون میگم
کوک با نا امیدی از اون خونه اومد بیرون
کوک:پس کجایی عزیزدلم چرا هرجا میگردم نیستی؟
۱۴.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.