ارسلان: البته حق داشت همه از من میترسن ولی دیانا دیگه واق
ارسلان: البته حق داشت همه از من میترسن ولی دیانا دیگه واقعا خیلی ازم میترسید
دیانا: ارباب زل زده بود به من ..... منم با غذام بازی میکردم. .. حس میکردم میخواد چیزی بپرسه ازم
ارسلان:دیانا
دیانا :بله ارباب
ارسلان :قضیه اون دارو ها چی بود
دیانا: من یکم حالم بد بود و وقتایی که خیلی ناراحت میشم بیهوش میشم
ارسلان:چرا اومدی اینجا
دیانا: من نخواستم بیام از دست داداشم فرار میکردم
ارسلان:مگه داداشت چیکارت کرده
دیانا: کل ماجرا رو گفتم و انگار ارباب عصبانی شد
ارسلان: این دختره بیچاره تر از چیزی بود که آوردمش اینجا .... یع لحظه دلم براش سوخت اما به روی خودم نیاوردم
دیانا: غذام هنوز دست نخورده بود
پانیذ : سلام
ارباب: بشین
پانیذ : نشستم سر میز شام دیانا هنوز غذاشو نخورده بود
دیانا: مرسی من سیر شدم
ارباب: نمیخواستم روی خوب بهش نشون بدم اما باید غذاشو میخورد..... محکم کوبیدم رو میز و گفتم . تا غذاتو نخوری حق نداری از جات پا بشی (با داد )
دیانا: با داد ارباب کل بدنم لرزید و نشستم و کم کم غذام رو خوردم که......
لایک ها به ده برسه پارت بعدی رو میزارم دوستون دارم 💋💜🤍💫
دیانا: ارباب زل زده بود به من ..... منم با غذام بازی میکردم. .. حس میکردم میخواد چیزی بپرسه ازم
ارسلان:دیانا
دیانا :بله ارباب
ارسلان :قضیه اون دارو ها چی بود
دیانا: من یکم حالم بد بود و وقتایی که خیلی ناراحت میشم بیهوش میشم
ارسلان:چرا اومدی اینجا
دیانا: من نخواستم بیام از دست داداشم فرار میکردم
ارسلان:مگه داداشت چیکارت کرده
دیانا: کل ماجرا رو گفتم و انگار ارباب عصبانی شد
ارسلان: این دختره بیچاره تر از چیزی بود که آوردمش اینجا .... یع لحظه دلم براش سوخت اما به روی خودم نیاوردم
دیانا: غذام هنوز دست نخورده بود
پانیذ : سلام
ارباب: بشین
پانیذ : نشستم سر میز شام دیانا هنوز غذاشو نخورده بود
دیانا: مرسی من سیر شدم
ارباب: نمیخواستم روی خوب بهش نشون بدم اما باید غذاشو میخورد..... محکم کوبیدم رو میز و گفتم . تا غذاتو نخوری حق نداری از جات پا بشی (با داد )
دیانا: با داد ارباب کل بدنم لرزید و نشستم و کم کم غذام رو خوردم که......
لایک ها به ده برسه پارت بعدی رو میزارم دوستون دارم 💋💜🤍💫
۱۴.۷k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.