دیانا: یه پسره اومد و دستامو باز کرد و منو دنبال خودش کشو
دیانا: یه پسره اومد و دستامو باز کرد و منو دنبال خودش کشوند به یه اتاق تو امارت
ارسلان:من ارسلانم تو بهم میگی ارباب ......لباس کارت روی تخته اینجا اتاق منه ولی تو تا وقتی که بگم اینجایی حالا لباستو بپوش برو پایین یه دختره بهت کارا رو میگه
دیانا:اشتباه شده من باید برم
ارسلان:وارد این امارت شدن دست خودته اما خارج شدنت دست من
دیانا،: ولی آخه
ارسلان: هیس .... لباستو بپوش برو پایین ......(و از اتاق خارج شد )
دیانا:نمیدونستم باید چیکار کنم هیچ راه فراری نبود من از دست داداشم فرار نکردم که بیام اینجا ...... لباسمو پوشیدم ..... حالم بد بود نفسم داشت بند میومد .... سریع رفتم پایین پیش اون یارو ارباب
ارسلان:چته اینجا چیکار میکنی
دیانا:کیفمو میخوام
ارسلان: واسه چی
دیانا:قرص و دارو هام توشه باید بخورم
ارسلان:بیا بگیر
دیانا: کیفمو گرفتم و با یه لیوان آب رفتم بالا تو اتاق کیفمو گذاشتم تو یه کمد و قرصامو خوردم
پانیذ: سلام
دیانا: س....سلام
پانیذ:من پانیذم تو باید دیانا باشی ؟
دیانا: بله خودمم
پانیذ: .... ........ همهی افراد رو بهش نشون دادم و معرفی کردم و کارهاشو بهش گفتم
دیانا: تو چجوری اومدی اینجا
پانیذ: نشستیم روی صندلی آشپز خونه و
دیانا:بگو دیگه
پانیذ:بابای من منو به داداش ارسلان اسمش امیر بود فروخت و امیر منو به ارسلان فروخت
دیانا:آهان
پانیذ :تو چجوری آمدی اینجا
دیانا:مامان و بابام سالها پیش فوت کردن وقتی که من تقریبا ۷ سالم بود از دار دنیا یه داداش ۱۵ ساله و یه خاله داشتم من رفتم پیش خالم زندگی کردم تا ۱۲ سالگی و بعدش خالم تصادف کرد و مرد و من رفتم پیش داداشم... داداشم قمار میکرد و بجاش مدتی منو میفروخت به کسی که قمارو بهش باخته اگه مخالفتی هم میکردم مجبور بودم تو یه اتاق سرد تا دو روز زندانی بشم یه روز از خواب پاشدم دیدم داداشم بهم گف زن یه قاچاق چی بشم منم مخالفت کردم و زدم تو گوش داداشم و از خونه زدم بیرون و فرار کردم رسیدم به این امارت گوشه حیاط خوابم برد بیدار که شدم دیدم اینجا گیر افتادم
پانیذ :بغلش کردم و دیدم که داره آروم گریه میکنه اومدم ببرمش بیرون که یهو.......
پایان
لایک ها به ده برسه پارت بعدی رو میزارم دوستون دارم
ارسلان:من ارسلانم تو بهم میگی ارباب ......لباس کارت روی تخته اینجا اتاق منه ولی تو تا وقتی که بگم اینجایی حالا لباستو بپوش برو پایین یه دختره بهت کارا رو میگه
دیانا:اشتباه شده من باید برم
ارسلان:وارد این امارت شدن دست خودته اما خارج شدنت دست من
دیانا،: ولی آخه
ارسلان: هیس .... لباستو بپوش برو پایین ......(و از اتاق خارج شد )
دیانا:نمیدونستم باید چیکار کنم هیچ راه فراری نبود من از دست داداشم فرار نکردم که بیام اینجا ...... لباسمو پوشیدم ..... حالم بد بود نفسم داشت بند میومد .... سریع رفتم پایین پیش اون یارو ارباب
ارسلان:چته اینجا چیکار میکنی
دیانا:کیفمو میخوام
ارسلان: واسه چی
دیانا:قرص و دارو هام توشه باید بخورم
ارسلان:بیا بگیر
دیانا: کیفمو گرفتم و با یه لیوان آب رفتم بالا تو اتاق کیفمو گذاشتم تو یه کمد و قرصامو خوردم
پانیذ: سلام
دیانا: س....سلام
پانیذ:من پانیذم تو باید دیانا باشی ؟
دیانا: بله خودمم
پانیذ: .... ........ همهی افراد رو بهش نشون دادم و معرفی کردم و کارهاشو بهش گفتم
دیانا: تو چجوری اومدی اینجا
پانیذ: نشستیم روی صندلی آشپز خونه و
دیانا:بگو دیگه
پانیذ:بابای من منو به داداش ارسلان اسمش امیر بود فروخت و امیر منو به ارسلان فروخت
دیانا:آهان
پانیذ :تو چجوری آمدی اینجا
دیانا:مامان و بابام سالها پیش فوت کردن وقتی که من تقریبا ۷ سالم بود از دار دنیا یه داداش ۱۵ ساله و یه خاله داشتم من رفتم پیش خالم زندگی کردم تا ۱۲ سالگی و بعدش خالم تصادف کرد و مرد و من رفتم پیش داداشم... داداشم قمار میکرد و بجاش مدتی منو میفروخت به کسی که قمارو بهش باخته اگه مخالفتی هم میکردم مجبور بودم تو یه اتاق سرد تا دو روز زندانی بشم یه روز از خواب پاشدم دیدم داداشم بهم گف زن یه قاچاق چی بشم منم مخالفت کردم و زدم تو گوش داداشم و از خونه زدم بیرون و فرار کردم رسیدم به این امارت گوشه حیاط خوابم برد بیدار که شدم دیدم اینجا گیر افتادم
پانیذ :بغلش کردم و دیدم که داره آروم گریه میکنه اومدم ببرمش بیرون که یهو.......
پایان
لایک ها به ده برسه پارت بعدی رو میزارم دوستون دارم
۱۷.۵k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.