پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۲۳۱ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
باورم نمی شد .. چی داشتم می خوندم ؟!

یعنی من باردار بودم؟یعنی واقعیت داشت؟

جلوی خودمو گرفتم اشکم دنیاد..نمی خواستم آرایشی که واسه نیما ترتیب دادم خراب بشه..

بیبی چک و دفتر چه راهنما رو زیر تخت قایم کردم و با شنیدن زنگ در رفتم پیشواز نیما.

*******
نیما

_نیاز؟

در حالی که مشغول جمع کردن ظرفا بود گفت:
_جون نیاز؟

_عرفان به هوش اومده .

_واقعا؟

_آره.

_چقدر خوب .. خب خداروشکر بالاخره عموت یه نفس راحت می کشه!

_آره .. دکتر گفته احتمال اینکه حافظه اشو از دست داده باشه خیلیه!

_واقعا؟

_آره..

_چه بد..

می خواست دستکش دستش کنه که کشیدمش بغلم و در گوشش زمزمه کردم:
_خانوم خانوما ی من ..

تنها جایی که ساکت و آروم می شد و ورجه وورجه نمی کرد بغلم بود.

موهاشو نوازش کردم و گفتم :
_دلم می خواد امشب زود بخوابیم .. ظرفا واسه فردا.

_به شرط اینکه تو بشوریشون.

لپشو گاز گرفتم و گفتم:
_عه؟نه نه ولش کن پس .

خواست از بغلم بیاد بیرون که محکم تر فشار دادم و گفتم :
_جایی نمیری شما.

_ی ی ی .. وایس ظرفامو بشورم خب.

ولش کردم و گفتم:
_اوکی.

_نیما؟عشقم؟ناراحت شدی چرا؟دو دیقه ای طرفارو شستم من زندگیم..

_بیخیال.

کمی از شربتم نوشیدم و دیدم کاملا تو ی افکار خودش غرق شده.

آروم از پشت بغلش کردم و گفتم :
_تموم نشد؟

یهو جا خورد و جیغ خفه ای کشید:
_وای.. نیما .. مردم از ترس.

غش غش خندیدم و گفتم:
_زن باید از شوهرش بترسه!

_دیوونه.

آخرین ظرف رو که شست دست کشارو آویزون کرد و برگشت سمت من.

_نیما..

_جون نیما؟

_بریم؟

با یه حرکت روی دستم بغلش کردم و گفتم:
_بریم زندگیم.

آروم روی تخت خوابوندمش ..خواستم ولو بشم روش که مانع شد و گفت:
_من می خوام ولو شم رو آقامون.

_باشه بیا .


آروم سرشو گذاشت روی سینه ام و در گوشم زمزمه کرد:
_می خوام یه چیزی بگم بهت.

_بگو عشقم.

_نمی تونم.. گفتنش خیلی سخته !

_مگه من غریبه ام ؟

_نه ، منظورم اینه تا حالا توی این شرایط نبودم نمی دونم چجوریه .

_چی می گی نیاز؟قشنگ بگو ببینم.

_میشه دو دیقه پاشیم بشینیم ؟ اینطوری نمی تونم .

درحالی که خستگی از سر و کولم بالا می رفت از جام بلند شدم و گفتم:
_خوب شد؟حالا بگو ببینم.

دستمو گرفت توی دستاش و گفت:
_نیما..

_جون نیما؟

_یه چیزی بگم؟

پیشونیشو بوسیدم و گفتم :
_بگو عشقم راحت باش.

_می ترسم .

_داری نگرانم می کنی نیاز!

_نه نگران نشو.

_بگو پس.
_واقعیتش .. چجوری بگم ..امم..

پوفی کردم و نشوندمش روی پام و گفتم:
_بگو .. دعوات نمی کنم .

_قول ؟

_قول.

نفس عمیقی کشید و گفت:

_داریم مامان بابا می شیم!
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم شبتون پر ستاره عشقای من
**


#BEAUTIFUL #VIDEO #زیبا #خاص #جذاب #CLIP #عشق #شیک #لباس #عاشقانه #مدل
دیدگاه ها (۳)

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشتحال من بد بود اما هیچ کس ...

#پارت_۲۳۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii به سالم بودن گوش...

#پارت_۲۳۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii دوبار به صورتم آ...

#پارت_۲۲۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii می دونستم از چیه...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_228جونگکوک دستش دور بازو...

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط