• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part146
#leoreza
پانیذ با کمک بابا وارد خونه شدن ، گوشیم زنگ خورد حتما آریا بود بهش سپرده بودم ببینم
اتفاق هایی که میوفته زیر سر کی
_جانم آریا
آریا: داداش پیدا کردم
_آریا دقیقا چی پیدا کردی
آریا: داداش گفتی میخوای بفهمی ماشین واسه کی پیدا کردم
_خلاصه کن
آریا: واسه نگاره دختر شهرام
چشم بستم پس زیر سر خودش و دخترش بود ، پس کسایی وارد خونه شدن بدون شک آدمای شهرام بود
اریا: رضا پشت خطی
دستی به چشم هام کشیدم
_آره داداش دمت گرم جبران میکنم
خواست حرفی بزنه قطع کردم اینجوری نمیشد همین تا الان صبر کرده بودم خیلی بود
به آریا پیامی دادم تا از ویدئو دوتا کپی برام بگیره میموند بقیه اش که اونم حل میکنم
مسیر رو دور زوم رفتم سمتِ شرکت باید امیر هم می فهمید ، باید خبری از اون هم میگرفتم تا ببینم اون چیکار کرده شب....
#paniz
بابا: بابا جون خوبی دیگه؟
لبخندی به مهربونیش زدم و دستش رو گرفتم
_خوبم بابا جون ، ببخشید شما هم نگران کردم
بابا: این چه حرفیه عزیزم
زنگی به گوشیش خورد و بلند شد رفت ،نیکا با شربت کنارم نشست و قلپی ازش خورد
نیکا: دختر داداشم سکته دادی با بیدار نشدن ات
_میشه دربارش حرف نزنیم حالم بد میشه
باشه ای گف که
خانم جون : چطور این اتفاق افتاد.
نگاهی به خانم جون انداختم و لب زدم
_دیشب وسط مهمونی نگهبان بهم زنگ زد با ترس انگار چیزی درمورد عمارت دید و زنگ زده به بابا و رضا که ....ظاهرا نشنیدن و جواب ندادم منم به رضا گفتم اون موقع بود برگشتیم خونه
فرانک متعجب گفت
فرانک: اتفاقا امروز شهرام زنگ زده بود گفت به خونه ی ما هم اومده الان واقعا تعجب کردم
_به چیزی دست زدن؟
نگاهی بهم کرد
_آخه ...چیز عادیه نیست رضا میگفت از عمارت چیزی نبردن حتی از گاوصندوق ها بخاطر اون پرسیدم
فرانک: چرا گفت مدارک گاوصندوق ام خالی شده فقط دلار ها مونده
نفسی گرفتم پس موفق شده بودن ،ایی خدایا شکرت آخر من و سکته میدن اینا ولی می ارزید
نیکا: مامان نکنه کسی با دشمنی یا خصومتی داره
فرانک زیر چشمی نگاهم کرد که از چشمام دور نموند
فرانک: چمیدونم دخترم والا کم دشمن نداریم
چیزی نگفتم اگه دهنم باز میکردم بسه نمیشد و این پایانِ خوبی در برابر رضا نداره
هوفی کشیدم و از جمع شون خارج شدم نزدیک پله ها شدم که
بابا: دخترم میتونیم کمی با هم حرف بزنیم
لبخندی زدم و از بازوش گرفتم سمت اتاق کارش رفتیم عجیب این مرد رو دوست داشتم تو این خانواده
درو بست و نشستم رو مبل روبروش
_چیزی شده ....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part146
#leoreza
پانیذ با کمک بابا وارد خونه شدن ، گوشیم زنگ خورد حتما آریا بود بهش سپرده بودم ببینم
اتفاق هایی که میوفته زیر سر کی
_جانم آریا
آریا: داداش پیدا کردم
_آریا دقیقا چی پیدا کردی
آریا: داداش گفتی میخوای بفهمی ماشین واسه کی پیدا کردم
_خلاصه کن
آریا: واسه نگاره دختر شهرام
چشم بستم پس زیر سر خودش و دخترش بود ، پس کسایی وارد خونه شدن بدون شک آدمای شهرام بود
اریا: رضا پشت خطی
دستی به چشم هام کشیدم
_آره داداش دمت گرم جبران میکنم
خواست حرفی بزنه قطع کردم اینجوری نمیشد همین تا الان صبر کرده بودم خیلی بود
به آریا پیامی دادم تا از ویدئو دوتا کپی برام بگیره میموند بقیه اش که اونم حل میکنم
مسیر رو دور زوم رفتم سمتِ شرکت باید امیر هم می فهمید ، باید خبری از اون هم میگرفتم تا ببینم اون چیکار کرده شب....
#paniz
بابا: بابا جون خوبی دیگه؟
لبخندی به مهربونیش زدم و دستش رو گرفتم
_خوبم بابا جون ، ببخشید شما هم نگران کردم
بابا: این چه حرفیه عزیزم
زنگی به گوشیش خورد و بلند شد رفت ،نیکا با شربت کنارم نشست و قلپی ازش خورد
نیکا: دختر داداشم سکته دادی با بیدار نشدن ات
_میشه دربارش حرف نزنیم حالم بد میشه
باشه ای گف که
خانم جون : چطور این اتفاق افتاد.
نگاهی به خانم جون انداختم و لب زدم
_دیشب وسط مهمونی نگهبان بهم زنگ زد با ترس انگار چیزی درمورد عمارت دید و زنگ زده به بابا و رضا که ....ظاهرا نشنیدن و جواب ندادم منم به رضا گفتم اون موقع بود برگشتیم خونه
فرانک متعجب گفت
فرانک: اتفاقا امروز شهرام زنگ زده بود گفت به خونه ی ما هم اومده الان واقعا تعجب کردم
_به چیزی دست زدن؟
نگاهی بهم کرد
_آخه ...چیز عادیه نیست رضا میگفت از عمارت چیزی نبردن حتی از گاوصندوق ها بخاطر اون پرسیدم
فرانک: چرا گفت مدارک گاوصندوق ام خالی شده فقط دلار ها مونده
نفسی گرفتم پس موفق شده بودن ،ایی خدایا شکرت آخر من و سکته میدن اینا ولی می ارزید
نیکا: مامان نکنه کسی با دشمنی یا خصومتی داره
فرانک زیر چشمی نگاهم کرد که از چشمام دور نموند
فرانک: چمیدونم دخترم والا کم دشمن نداریم
چیزی نگفتم اگه دهنم باز میکردم بسه نمیشد و این پایانِ خوبی در برابر رضا نداره
هوفی کشیدم و از جمع شون خارج شدم نزدیک پله ها شدم که
بابا: دخترم میتونیم کمی با هم حرف بزنیم
لبخندی زدم و از بازوش گرفتم سمت اتاق کارش رفتیم عجیب این مرد رو دوست داشتم تو این خانواده
درو بست و نشستم رو مبل روبروش
_چیزی شده ....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۴k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.