• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part147
#paniz
کنارم نشست و دستم رو گرفت
بابا: نه چیزه خاصي نشده...خواستم بابت کل توهین هایی که شنیده یا اگه چیزی ناراحتت کرده ازت عذرخواهی کنم
مکثی کرد و ادامه داد
بابا: شاید رضا گفته باشه بهت شهرام بعد از اینکه متوجه شدیم چه آدمي مثل قبل نشدیم ، تنفره رضا بهش خیلی زیاد
نگاه مهربونی کرد و گفت
بابا: دوست ندارم کدورت های بین رضا ، نگار و باباش آسیبی یا ناراحتی برای تو پیش بیاد خواستم تو این مسئله ها بیشتر کنار رضا باشی
دستی به دستش کشیدیم و لبخند زدم
انگار دلم می خواست کل حقیقت رو بهش بگه الان اما رضا خیلی ناراحت میشد
اگه میگفتم هم از من ناراحت میشد هم از رضا اگه خوده رضا هم میگفت باز هم مقصره دیده میشدیم
اما نمیذاشتم زحماتش هدر بره پس چیزی نگفتم
_مگه میشه کنارش نباشم....اما میدونین چیه؟
سوالی نگاهم کرد
_به رضا خیلی حسودیم میشه
خنده ای کرد
بابا: برای چی.
_چون بابایی مثل شما داره کنارش همیشه پشت اشِ ...فقط ازتون خواهش میکنم اگه تو آینده رضا کاری کرد که شما ناراحت بشین بهش حق بدین اونم درک کنین
بابا: مگه قراره اتفاقی بیوفته
نچی کردم
_نه درکل گفتم
بابا: باشه دخترم ، برو استراحت کن خسته شدی دیگه
لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم راهرو گذشتم و نگاهی به عکس عروسی خودم و رضا انداختم
چشاش خیلی فرق داشت ، از همه کس
خیلی فرق داشت
اون شب موج خاصی تو چشماش بود
انگار انعکاسی بهش یافته بودم و از درونش نمیتوانستم بیرون بیام ، نه اون اول به من گفت
خودش گفت که قرار نیست چنین چیزی بین ما رخ بدهد من برای کار کنارش بودم، اون به من اعتماد کرده بود دوسم نداشت فقط برای طمع کنارش بودم
وارد اتاق شدم و پشت در سر خوردم حس گیرایی عجیبی بهم وارد شده بود مثل سِرُمی که وارد بدن انسان میشد
تا جانی بگیرد و به ادامه ی زندگیش برسد
من عاشق روح اش شده بودم اما او خبری نداشت ، شاید هم عشق یک طرفه باشد...
چند ماه بعد
#leoreza
ماه ها گذشته بود تا مدارکی برای شهرام جور کنم اما یک شبِ گنددد خورد بهش
درست روزی که قرار بود اون فلش رو ببرم کلانتری و حکم اش رو بگیرم دزدیده بودنش
چطور میشد کل دوربین های مداربسته از کار افتاده باشد
انگار همه چی پاک شده بود
جوری بود که خودمم هم باور کرده بودم همچنین چیزی بوده اس
مثل دیونه ها کل شرکت رو بهم زده بودم تک به تک آدم ها رو شناسایی میکرد امیر
باورم نمیشد کار خودش بود اما نمیتواستم اثبات کنم و این بیشتر عصبیم میکرد
عصبی لیوان رو تک دستم شکوندم و منشی وارد اتاق شد
_گمشوو بیروننن تا اخراج ات نکردم....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part147
#paniz
کنارم نشست و دستم رو گرفت
بابا: نه چیزه خاصي نشده...خواستم بابت کل توهین هایی که شنیده یا اگه چیزی ناراحتت کرده ازت عذرخواهی کنم
مکثی کرد و ادامه داد
بابا: شاید رضا گفته باشه بهت شهرام بعد از اینکه متوجه شدیم چه آدمي مثل قبل نشدیم ، تنفره رضا بهش خیلی زیاد
نگاه مهربونی کرد و گفت
بابا: دوست ندارم کدورت های بین رضا ، نگار و باباش آسیبی یا ناراحتی برای تو پیش بیاد خواستم تو این مسئله ها بیشتر کنار رضا باشی
دستی به دستش کشیدیم و لبخند زدم
انگار دلم می خواست کل حقیقت رو بهش بگه الان اما رضا خیلی ناراحت میشد
اگه میگفتم هم از من ناراحت میشد هم از رضا اگه خوده رضا هم میگفت باز هم مقصره دیده میشدیم
اما نمیذاشتم زحماتش هدر بره پس چیزی نگفتم
_مگه میشه کنارش نباشم....اما میدونین چیه؟
سوالی نگاهم کرد
_به رضا خیلی حسودیم میشه
خنده ای کرد
بابا: برای چی.
_چون بابایی مثل شما داره کنارش همیشه پشت اشِ ...فقط ازتون خواهش میکنم اگه تو آینده رضا کاری کرد که شما ناراحت بشین بهش حق بدین اونم درک کنین
بابا: مگه قراره اتفاقی بیوفته
نچی کردم
_نه درکل گفتم
بابا: باشه دخترم ، برو استراحت کن خسته شدی دیگه
لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم راهرو گذشتم و نگاهی به عکس عروسی خودم و رضا انداختم
چشاش خیلی فرق داشت ، از همه کس
خیلی فرق داشت
اون شب موج خاصی تو چشماش بود
انگار انعکاسی بهش یافته بودم و از درونش نمیتوانستم بیرون بیام ، نه اون اول به من گفت
خودش گفت که قرار نیست چنین چیزی بین ما رخ بدهد من برای کار کنارش بودم، اون به من اعتماد کرده بود دوسم نداشت فقط برای طمع کنارش بودم
وارد اتاق شدم و پشت در سر خوردم حس گیرایی عجیبی بهم وارد شده بود مثل سِرُمی که وارد بدن انسان میشد
تا جانی بگیرد و به ادامه ی زندگیش برسد
من عاشق روح اش شده بودم اما او خبری نداشت ، شاید هم عشق یک طرفه باشد...
چند ماه بعد
#leoreza
ماه ها گذشته بود تا مدارکی برای شهرام جور کنم اما یک شبِ گنددد خورد بهش
درست روزی که قرار بود اون فلش رو ببرم کلانتری و حکم اش رو بگیرم دزدیده بودنش
چطور میشد کل دوربین های مداربسته از کار افتاده باشد
انگار همه چی پاک شده بود
جوری بود که خودمم هم باور کرده بودم همچنین چیزی بوده اس
مثل دیونه ها کل شرکت رو بهم زده بودم تک به تک آدم ها رو شناسایی میکرد امیر
باورم نمیشد کار خودش بود اما نمیتواستم اثبات کنم و این بیشتر عصبیم میکرد
عصبی لیوان رو تک دستم شکوندم و منشی وارد اتاق شد
_گمشوو بیروننن تا اخراج ات نکردم....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۲k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.