عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟐
•──────────────•
بدون پلک زدن بش نگا میکردم....ولی غافل از اینک زمان چقد تند میگذرع...بعد چندمین که غذاش تموم شد برگشت بهم نگا کرد
قلبم یجوری میکوبید
دستشو جلو چشام تکون داد که بالاخره به خدم اومدم
جونگ�کوک:ا.ت حالت خوبع؟
ا.ت:بله من خبم
جونگ�کوک:چرا غذاتو نمیخوری
اما:لابد میل ندارع
جونگ�کوک:نکنه سرما خوردی
ا.ت:نه
فقط خستم...
از رو صندلی پاشدم ادامه دادم
اجازه میدی برم استراحت کنم
جونگ�کوک:اره برو...میخای دکتر خبر کنم
ا.ت:نه لازم نیست
به سمت اتاقم راه افتادم
مامان کوک:یجوری میگه خستم که انگار کوه کندع
برگشتم و به صورت مامان کوک نگاه کردم...ولی برام مهم نبود
جونگ�کوک کمی بلند و با عصبانیت گفت
جونگ�کوک:مامان
اما:عصبی نشو عزیزم
جونگ�کوک:ا.ت تو برو
ا.ت:چشم
رفتم سمت اتاقم درش رو باز کردم وارد اتاقم شدم
رو زمین دراز کشیدم
با ناامیدی چشامو بستم و خابم برد.....
*فردا صبح ویو ا.ت🐇🕸*
با داد و صدای هولناکی چشامو باز کردم
مامان کوک:ببینم دختر مگه اینجا طویلس که تا الان میخابی
با تعجب بهش نگا میکردم
اما:مامان اینجا چخبرع
مامان کوک:خانم فکر کرد کیه که تاحالاش خابیدع.....
تو برو اتاقت استراحت کن...من میدونم با این جوجه چیکار کنم
خدم ادبش میکنم
مطمئنم کوک رفته بود..واسع همین اینطوری داشت تهدید میکرد
مامان کوک:بلند شو اتاقتو مرتب کن
امروز مهمون داریم
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟐
•──────────────•
بدون پلک زدن بش نگا میکردم....ولی غافل از اینک زمان چقد تند میگذرع...بعد چندمین که غذاش تموم شد برگشت بهم نگا کرد
قلبم یجوری میکوبید
دستشو جلو چشام تکون داد که بالاخره به خدم اومدم
جونگ�کوک:ا.ت حالت خوبع؟
ا.ت:بله من خبم
جونگ�کوک:چرا غذاتو نمیخوری
اما:لابد میل ندارع
جونگ�کوک:نکنه سرما خوردی
ا.ت:نه
فقط خستم...
از رو صندلی پاشدم ادامه دادم
اجازه میدی برم استراحت کنم
جونگ�کوک:اره برو...میخای دکتر خبر کنم
ا.ت:نه لازم نیست
به سمت اتاقم راه افتادم
مامان کوک:یجوری میگه خستم که انگار کوه کندع
برگشتم و به صورت مامان کوک نگاه کردم...ولی برام مهم نبود
جونگ�کوک کمی بلند و با عصبانیت گفت
جونگ�کوک:مامان
اما:عصبی نشو عزیزم
جونگ�کوک:ا.ت تو برو
ا.ت:چشم
رفتم سمت اتاقم درش رو باز کردم وارد اتاقم شدم
رو زمین دراز کشیدم
با ناامیدی چشامو بستم و خابم برد.....
*فردا صبح ویو ا.ت🐇🕸*
با داد و صدای هولناکی چشامو باز کردم
مامان کوک:ببینم دختر مگه اینجا طویلس که تا الان میخابی
با تعجب بهش نگا میکردم
اما:مامان اینجا چخبرع
مامان کوک:خانم فکر کرد کیه که تاحالاش خابیدع.....
تو برو اتاقت استراحت کن...من میدونم با این جوجه چیکار کنم
خدم ادبش میکنم
مطمئنم کوک رفته بود..واسع همین اینطوری داشت تهدید میکرد
مامان کوک:بلند شو اتاقتو مرتب کن
امروز مهمون داریم
۱۲.۲k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.