عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟎
•──────────────•
نشستم به گل هایی که تو حیاط بود خیره شدم....یهو سایه�ای روم افتاد پاشدم و برگشتم مادر کوک چمدون به دست وایسادع بود به من نگاه میکرد
به نشانه احترام خم شدم
سری تکون داد و رفت داخل عمارت
ولی صدای غر زدناش به گوش میرسید
مامان کوک:خدا من از دست این پسر چیکار کنم اخع:/اینم از دختری که انتخاب کرده
پیفی کشیدم و به سمت عمارت راه افتادم
یه راست رفتم به سمت اتاقم
ولی اتفاقی صداشون شنیدم
مامان کوک:مگه نگفتی اگه کاره اضافع�ای کنه میندازیش بیرون
جونگ�کوک:مامان اون کی
مامان کوک:هیش
حال اما رو ندیدی همش تقصیر دخترس
جونگ�کوک:هی مامان
مامان کوک:ببین...فقد بخاطر اینکه بتونه برات بچه بیارع اینجاس...بعدش خودم میندازمش بیرون
دستمو گذاشتم جلو دهنم...بغض تو گلوم نشست
دوست نداشتم بقیه حرفاشونو بشنوم.به سمت اتاقم راه افتادم
در اتاقمو باز کردم.نشستم یه گوشه و به جایی خیره شدم
من همه جا اضافع بودم.ینی میخاد چه بلایی سرم بیاد
هوا داشت تاریک میشد
یکی از خدمتکارا اومد گفت
خدمتکار:بیاین پایین برای شام
ا.ت:من گشنه نیستم
حالمم خوب نیس نمیتونم بیام پایین
مکثی کرد و بعدش رفت
بعد چندمین در اتاقم باز شد
سرمو که برگردوندم با چهره جو�نگ�کوک مواجه شدم
جونگ�کوک:خدمتکاد گفت که گفتی حالت خوب نیس... چرا اتفاقی افتاده
ا.ت:نه فقد نمیدونم چم شدع
جونگ�کوک:پاشو بریم پایین....این اخرین شامیع که من اینجا میخورم
با تعجب سمتش برگشتم
ا.ت:مگه میخای کجا بری
جونگ�کوک:یه کاری برام پیش اومدع....حالا بخاطر من پاشو
باشه�ای گفتم و پاشدم
باهم رفتیم پایین
میخاستم برم سمت اشپز�خونه که دستمو گرفت
جونگ�کوک:کجا...
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟎
•──────────────•
نشستم به گل هایی که تو حیاط بود خیره شدم....یهو سایه�ای روم افتاد پاشدم و برگشتم مادر کوک چمدون به دست وایسادع بود به من نگاه میکرد
به نشانه احترام خم شدم
سری تکون داد و رفت داخل عمارت
ولی صدای غر زدناش به گوش میرسید
مامان کوک:خدا من از دست این پسر چیکار کنم اخع:/اینم از دختری که انتخاب کرده
پیفی کشیدم و به سمت عمارت راه افتادم
یه راست رفتم به سمت اتاقم
ولی اتفاقی صداشون شنیدم
مامان کوک:مگه نگفتی اگه کاره اضافع�ای کنه میندازیش بیرون
جونگ�کوک:مامان اون کی
مامان کوک:هیش
حال اما رو ندیدی همش تقصیر دخترس
جونگ�کوک:هی مامان
مامان کوک:ببین...فقد بخاطر اینکه بتونه برات بچه بیارع اینجاس...بعدش خودم میندازمش بیرون
دستمو گذاشتم جلو دهنم...بغض تو گلوم نشست
دوست نداشتم بقیه حرفاشونو بشنوم.به سمت اتاقم راه افتادم
در اتاقمو باز کردم.نشستم یه گوشه و به جایی خیره شدم
من همه جا اضافع بودم.ینی میخاد چه بلایی سرم بیاد
هوا داشت تاریک میشد
یکی از خدمتکارا اومد گفت
خدمتکار:بیاین پایین برای شام
ا.ت:من گشنه نیستم
حالمم خوب نیس نمیتونم بیام پایین
مکثی کرد و بعدش رفت
بعد چندمین در اتاقم باز شد
سرمو که برگردوندم با چهره جو�نگ�کوک مواجه شدم
جونگ�کوک:خدمتکاد گفت که گفتی حالت خوب نیس... چرا اتفاقی افتاده
ا.ت:نه فقد نمیدونم چم شدع
جونگ�کوک:پاشو بریم پایین....این اخرین شامیع که من اینجا میخورم
با تعجب سمتش برگشتم
ا.ت:مگه میخای کجا بری
جونگ�کوک:یه کاری برام پیش اومدع....حالا بخاطر من پاشو
باشه�ای گفتم و پاشدم
باهم رفتیم پایین
میخاستم برم سمت اشپز�خونه که دستمو گرفت
جونگ�کوک:کجا...
۱۰.۰k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.