[•( ساحـــــل )•]
[•( ساحـــــل )•]
part ³⁴
( تهیونگ تا صبح از نگرانی خوابش نبرد . خیلی کلافه بود . میدونست که هانا هیچوقت اونو بی خبر نمیزاره پس مطمئن بود که اتفاقی افتاده . صبح زود به لینو زنگ میزنه و با هم رفتن تا به پلیس خبر بدن )
...☆
• ویو لینو •
( رفتیم به پلیس خبر دادیم ، وقتی برگشتیم دلم میخواست الان هانا پیشم بود هی بهم میگفت داداش داداش . با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم ، با دیدن اسم یونا رو صفحه ی گوشیم ناخوداگاه لبخند بی جونی رو ظاهر شد . جواب دادم )
...☆
لینو : سلام یونا
یونا : سلام لینو خوبی ، زنگ زدم از هانا خبر بگیرم
لینو : نه هنوز خبری نشده
یونا : لینو ، ببینم تو خوبی؟
لینو : ( با این حرف یونا بغضش ترکید و با گریه ادامه داد ) نه..اصلا خوب نیستم یونا ، نیاز دارم کسی کنارم باشه ، خیلی نگران هانا ام
یونا : ( نگران ) خب مگه تهیونگ پیشت نیست ؟
لینو : نه ، اون خودش حالش از من بدتره...*کمی صبر کرد با خجالت گفت :
میشه بیای پیشم؟
یونا: اره حتما تا نیم ساعت دیگ اونجام
لینو : ممنون
زنگ به صدا درومد لینو رفت درو باز کرد و با چشمای یونا رو به رو شد و سعی کرد خودشو کنترل کنه .
...☆
• ویو هانا •
دیروز تو عروسی که بودم یکی با شماره ی ناشناس بهم پیام داد و گفت که از دوستای عمه جنیه ، ازم خواست تا برم جلوی در تالار . وقتی رفتم هیچکس جلوی در نبود ، خواستم برم داخل که انگار یکی از پشت روی دهنم یه دستمال گذاشت و بعد بجز سیاهی چیز دیگه ای یادم نمیاد. وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو یه اتاق ام و رو تخت بودم ، عجیب بود...هیچ جای منو نبستن ،یعنی میتونم فرار کنم؟
از جام بلند شدم که درو باز کنم ولی قفل بود ، خب معلومه که قفله دیگه . یه نگاهی به اتاق انداختم ، چیزی اونجا نبود تا بتونم باهاش فرار کنم ، رفتم سمت پنجره تا ببینم میتونم از اونجا برم یا نه . نه، هیچ راهی نبود...لعنتی . با کلافگی نشستم رو تخت دو نفره که یک هو صدای کلید انداختن اومد و در باز شد .
با همراهی دوست گلم🌸 😂
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
part ³⁴
( تهیونگ تا صبح از نگرانی خوابش نبرد . خیلی کلافه بود . میدونست که هانا هیچوقت اونو بی خبر نمیزاره پس مطمئن بود که اتفاقی افتاده . صبح زود به لینو زنگ میزنه و با هم رفتن تا به پلیس خبر بدن )
...☆
• ویو لینو •
( رفتیم به پلیس خبر دادیم ، وقتی برگشتیم دلم میخواست الان هانا پیشم بود هی بهم میگفت داداش داداش . با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم ، با دیدن اسم یونا رو صفحه ی گوشیم ناخوداگاه لبخند بی جونی رو ظاهر شد . جواب دادم )
...☆
لینو : سلام یونا
یونا : سلام لینو خوبی ، زنگ زدم از هانا خبر بگیرم
لینو : نه هنوز خبری نشده
یونا : لینو ، ببینم تو خوبی؟
لینو : ( با این حرف یونا بغضش ترکید و با گریه ادامه داد ) نه..اصلا خوب نیستم یونا ، نیاز دارم کسی کنارم باشه ، خیلی نگران هانا ام
یونا : ( نگران ) خب مگه تهیونگ پیشت نیست ؟
لینو : نه ، اون خودش حالش از من بدتره...*کمی صبر کرد با خجالت گفت :
میشه بیای پیشم؟
یونا: اره حتما تا نیم ساعت دیگ اونجام
لینو : ممنون
زنگ به صدا درومد لینو رفت درو باز کرد و با چشمای یونا رو به رو شد و سعی کرد خودشو کنترل کنه .
...☆
• ویو هانا •
دیروز تو عروسی که بودم یکی با شماره ی ناشناس بهم پیام داد و گفت که از دوستای عمه جنیه ، ازم خواست تا برم جلوی در تالار . وقتی رفتم هیچکس جلوی در نبود ، خواستم برم داخل که انگار یکی از پشت روی دهنم یه دستمال گذاشت و بعد بجز سیاهی چیز دیگه ای یادم نمیاد. وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو یه اتاق ام و رو تخت بودم ، عجیب بود...هیچ جای منو نبستن ،یعنی میتونم فرار کنم؟
از جام بلند شدم که درو باز کنم ولی قفل بود ، خب معلومه که قفله دیگه . یه نگاهی به اتاق انداختم ، چیزی اونجا نبود تا بتونم باهاش فرار کنم ، رفتم سمت پنجره تا ببینم میتونم از اونجا برم یا نه . نه، هیچ راهی نبود...لعنتی . با کلافگی نشستم رو تخت دو نفره که یک هو صدای کلید انداختن اومد و در باز شد .
با همراهی دوست گلم🌸 😂
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
۳.۷k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.