روح آبی
#روح آبی
#پارت۴۰
_خب ببین جیهو الان مشکل اصلی ما اینه که افراد نزدیک من در خطرن
همونطور که داشت برگه ها رو بررسی می کرد لب زد
_خب هدف آخرش هیاعه و از اونجایی که تو زیاد...ببخشیدا فامیل نداری پس مشکل زیادی نی
کف دستش رو به سرش زد و با صورتی پوکر به جیهو زل زد
_مردک چه ربطیه خو این مرتیکه جا خالی اگه بخاطر من بقیه رو اذیت کنه چی؟
جیهوپ بلند شد و تیری به سمت دارت پرتاب کرد
_منظورت از بقیه آدمای های معمولی ان؟
به تکون دادن سرش اکتفا کرد که نامجون با همزنی که تقریباً پودر شده بود به سمتشون اومد
_آم کوک نگران نباش بچ یادت...
حرف نامجون با فریاد کوک نصفه موند
_نامیی تو ریدی تو همزن مخصوصممم!
با خنده همزن رو روی میز گذاشت
_هی داداشا آروم باشین الان موضوع ما همزن نیست مین...
_هیونگ گفتم اسم اون پدصگو نیار!
بلافاصله و عصبانی سر جیهوپ فریاد کشید و کلافه سرجاش نشست
_اوه اوکی
جیهوپ سعی کرد که بحث تازه شروع شده بیخود رو کش نده
نامجون لبخند ملیحی زد و روی مبل نشست
_تو واقعا خیلی آرومی
سرش رو به معنای تاسف به دو طرف تکون داد
و نامجون پاسخش رو داد
_خب...چیه مگه؟
کوک پوفی کشید و همونطور که به سمت تراس می رفت لب زد
_جیهو من اصلا حوصله خنگ بازی ندارم این مردک و آگاه کن که همین ۱ ساعت قبل همسرش در شرف مرگ بوده!
هیا داشت با ظرافت و آرومی موچی ای که خودش برای کوک درست کرده بود رو تزئین می کرد
اون تنها بود و زن برادر کوک هم که خواب بود
ظرف رو برداشت و به سمت اتاق کوک رفت
اون که اونجا نبود ولی خب منتظر می موند
در اتاقش رو باز کرد و با دیدن هیای خوابیده روی تخت به سمتش رفت و موهاشو نوازش کرد
خنده ی آرومی کرد
_چطور می تونم از دستت بدم
خنده ی عصبی روی لبش اومد
_اوه راستی من که قراره ۳ ماه دیه برم پس چرا الان ولت نکنم!
ذهنش مغشوش شده بود
اون که قرار بود ۳ ماه دیگه خودکشی کنه چرا بقیه رو زجر بده برای نگه داشتن هیا!
آره دلیلش واضح بود می خواست خودش رو بهش ثابت کنه قبل مرگش ثابت کنه چقدر دوسش داره!
ولی امیدوار بود که پشیمون نشه
چون مطمئن بود یونگی لیاقتش رو نداره اگه داشت واقعا شاید از الان هیا رو ول می کرد
چرت بود اون قلبش نمی ذاشت و در ضمن اون خودخواه بود در داشتنش!
وقتی بلند شد کوک کنارش بود
آروم از زیر دستش فرار کرد و به سمت موچی رفت
(به اندازه ی تو خوشمزه نبود ولی عالی بود👌)
برگه رو خوند
اما اون یک دفتر رو چک کرده بود
دفتر خاطرات کوک!
آخرین صفحش
و آخرین متنش باعث ترسش بود
(گذشتن از قلب سخته ولی درد داره و این خوشاینده؟)
فکر درستی نداشت منظورش از قلب هیا بود اما اون جمله !
نامه ای برای خداحافظی نوشت و به سمت اتاق نامجون رفت
اما پشیمون شد
باید اون دفتر رو از اول می خوند
#پارت۴۰
_خب ببین جیهو الان مشکل اصلی ما اینه که افراد نزدیک من در خطرن
همونطور که داشت برگه ها رو بررسی می کرد لب زد
_خب هدف آخرش هیاعه و از اونجایی که تو زیاد...ببخشیدا فامیل نداری پس مشکل زیادی نی
کف دستش رو به سرش زد و با صورتی پوکر به جیهو زل زد
_مردک چه ربطیه خو این مرتیکه جا خالی اگه بخاطر من بقیه رو اذیت کنه چی؟
جیهوپ بلند شد و تیری به سمت دارت پرتاب کرد
_منظورت از بقیه آدمای های معمولی ان؟
به تکون دادن سرش اکتفا کرد که نامجون با همزنی که تقریباً پودر شده بود به سمتشون اومد
_آم کوک نگران نباش بچ یادت...
حرف نامجون با فریاد کوک نصفه موند
_نامیی تو ریدی تو همزن مخصوصممم!
با خنده همزن رو روی میز گذاشت
_هی داداشا آروم باشین الان موضوع ما همزن نیست مین...
_هیونگ گفتم اسم اون پدصگو نیار!
بلافاصله و عصبانی سر جیهوپ فریاد کشید و کلافه سرجاش نشست
_اوه اوکی
جیهوپ سعی کرد که بحث تازه شروع شده بیخود رو کش نده
نامجون لبخند ملیحی زد و روی مبل نشست
_تو واقعا خیلی آرومی
سرش رو به معنای تاسف به دو طرف تکون داد
و نامجون پاسخش رو داد
_خب...چیه مگه؟
کوک پوفی کشید و همونطور که به سمت تراس می رفت لب زد
_جیهو من اصلا حوصله خنگ بازی ندارم این مردک و آگاه کن که همین ۱ ساعت قبل همسرش در شرف مرگ بوده!
هیا داشت با ظرافت و آرومی موچی ای که خودش برای کوک درست کرده بود رو تزئین می کرد
اون تنها بود و زن برادر کوک هم که خواب بود
ظرف رو برداشت و به سمت اتاق کوک رفت
اون که اونجا نبود ولی خب منتظر می موند
در اتاقش رو باز کرد و با دیدن هیای خوابیده روی تخت به سمتش رفت و موهاشو نوازش کرد
خنده ی آرومی کرد
_چطور می تونم از دستت بدم
خنده ی عصبی روی لبش اومد
_اوه راستی من که قراره ۳ ماه دیه برم پس چرا الان ولت نکنم!
ذهنش مغشوش شده بود
اون که قرار بود ۳ ماه دیگه خودکشی کنه چرا بقیه رو زجر بده برای نگه داشتن هیا!
آره دلیلش واضح بود می خواست خودش رو بهش ثابت کنه قبل مرگش ثابت کنه چقدر دوسش داره!
ولی امیدوار بود که پشیمون نشه
چون مطمئن بود یونگی لیاقتش رو نداره اگه داشت واقعا شاید از الان هیا رو ول می کرد
چرت بود اون قلبش نمی ذاشت و در ضمن اون خودخواه بود در داشتنش!
وقتی بلند شد کوک کنارش بود
آروم از زیر دستش فرار کرد و به سمت موچی رفت
(به اندازه ی تو خوشمزه نبود ولی عالی بود👌)
برگه رو خوند
اما اون یک دفتر رو چک کرده بود
دفتر خاطرات کوک!
آخرین صفحش
و آخرین متنش باعث ترسش بود
(گذشتن از قلب سخته ولی درد داره و این خوشاینده؟)
فکر درستی نداشت منظورش از قلب هیا بود اما اون جمله !
نامه ای برای خداحافظی نوشت و به سمت اتاق نامجون رفت
اما پشیمون شد
باید اون دفتر رو از اول می خوند
۲.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.