چند پارتی جینـــ2
سیزده ساعت کار؟ هنوزم تموم نشده...نگران ات بود...داشت چیکار میکرد؟...خوب غذا میخورد؟ خوب میخوابید؟ سردش بود، گرمش بود...سوالهایی ک تو ذهنش میپیچید خیلی خیلی بیشتر از اینا بود...فکر و خیال اش باعث شده بود حتی یادش بره چجوری داره کار میکنه...با صدای اتش نشان کناریش ب خودش اومد "سوکجین تو برو طبقه سوم تا اتیش طبقه ی اول و خاموش کنم"...بی حوصله کلاه ایمنیشو گذاشت و بدون ذره ای ترس تو وجودش، شروع کرد ب انجام دادن وظیفش...
"با صدای قدم هایی که محکم به نظر میرسید از اتاق بیرون اومد
با کِشی که توی دستش بود موهاش رو که دورش ریخته بود رو جمع کرد و آروم آروم به سمت پله ها رفت
پاچه شلوارش رو که تا بالای زانوش رفته بود پایین و از پله ها پایین رفت
به محض پایین اومدن در آخرین پله
با سوکجینی مواجه شد که کلاه ایمنیش رو توی دست چپ گرفته و دست راست سوختهش رو به آرومی فوت میکنه
بدون اتلاف وقت به سمت جین دویید: س...سوک.. سوکجینی؟؟؟ چ..چرا دستت قرمز و ملتهب شده؟؟ جین!چیکار کردی با خودت ؟؟؟؟؟؟
صدای فریادِ مظلومانش توی اتاق پیچیده بود
به آرومی کلاه ایمنی جین رو از دستش گرفت و دوباره به دست نسبتا سوخته جین خیره شد"
_ات...نترس، الان پماد میزنم خوب میشه...
دستشو سمتی میگرفت تا زیاد در معرض دید ات نباشه...درسته دستش خیلی درد میکرد، ولی ب گفته ی مردم "مردها" اجازه ندارن گریه کنن، گله کنن، غر بزنن، درد کشیدنشونو بروز بدن...
همونطور ک شروع کرد ب غر زدن ب روش خودش، سمت اشپزخونه رفت تا دستشو درمان کنه....
_نمیفهمم، چرا باید الان بیدار باشی...مگه ساعت سه نیست؟ چرا هیچی نخوردی؟ چرا لباست انقد کمه؟ چرا ارایشتو نشستی؟
ا.ت سراسیمه یه سمت جین رفت و آروم از پشت لباس جین رو گرفت: حال نداشتم پاک کنم..جین مهم نیست لباسم کمه یا زیاد..
"با صدای قدم هایی که محکم به نظر میرسید از اتاق بیرون اومد
با کِشی که توی دستش بود موهاش رو که دورش ریخته بود رو جمع کرد و آروم آروم به سمت پله ها رفت
پاچه شلوارش رو که تا بالای زانوش رفته بود پایین و از پله ها پایین رفت
به محض پایین اومدن در آخرین پله
با سوکجینی مواجه شد که کلاه ایمنیش رو توی دست چپ گرفته و دست راست سوختهش رو به آرومی فوت میکنه
بدون اتلاف وقت به سمت جین دویید: س...سوک.. سوکجینی؟؟؟ چ..چرا دستت قرمز و ملتهب شده؟؟ جین!چیکار کردی با خودت ؟؟؟؟؟؟
صدای فریادِ مظلومانش توی اتاق پیچیده بود
به آرومی کلاه ایمنی جین رو از دستش گرفت و دوباره به دست نسبتا سوخته جین خیره شد"
_ات...نترس، الان پماد میزنم خوب میشه...
دستشو سمتی میگرفت تا زیاد در معرض دید ات نباشه...درسته دستش خیلی درد میکرد، ولی ب گفته ی مردم "مردها" اجازه ندارن گریه کنن، گله کنن، غر بزنن، درد کشیدنشونو بروز بدن...
همونطور ک شروع کرد ب غر زدن ب روش خودش، سمت اشپزخونه رفت تا دستشو درمان کنه....
_نمیفهمم، چرا باید الان بیدار باشی...مگه ساعت سه نیست؟ چرا هیچی نخوردی؟ چرا لباست انقد کمه؟ چرا ارایشتو نشستی؟
ا.ت سراسیمه یه سمت جین رفت و آروم از پشت لباس جین رو گرفت: حال نداشتم پاک کنم..جین مهم نیست لباسم کمه یا زیاد..
۲۵.۹k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.