ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_31
•••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
-ببند دهنتو
+درست صبحت کن با من ارسلان فک کردی کی که با من اینجوری حرف میزنی
-شوهرتم هر طور دوست دارم حرف میزنم
از این همه پروییش اعصابم خورد شده بود ولی سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم
بعد از یه راه طولانی بالاخره رسیدیم
چرا اومده بود بام؟
از ماشین پیاده شد و رفت به جلوی ماشین تکیه داد
منم پیاده شدم رفتم کنارش
ارسلان:دیانا...
دیانا:بله
-وقتایی که میام اینجا که از همه رونده شدم...همه ازم خسته شدن......وقتایی که تنهایی از ته وجودم حس میکنم
+ولی تو که تنها نیستی
-هستم.....
+ارسلان
دستمو رو دستش گذاشتم و ادامه دادم
+من همیشه پیشتم....قول میدم تورو هیچوقت تنها نمیزارم
با لبخند غمگینی برگشت سمتم
-دیانا تو خیلی چیزارو نمیدونی
+چیارو
-بهتره هیچوقت ندونی....فقط اگه دیدی بعضی وقتا باهات بد رفتاری میکنم فقط به خاطر خودته
امشب هیچی از حرفای ارسلان نمیفهمیدم...و خیلی کنجکاو بودم بدونم چه اتفاقی افتاده
+نمیخوای چیزی راجب گذشته بهم بگی؟
-نه.....گذشته من بدترین و کثیف ترین قسمت زندگیم بود که حتی نمیخوام راجبش چیزی بگم
سعی کردم بهش فشار نیارم تا خودش بگه
چند ساعتی همونجا موندیم که بالاخره تصمیم رفتن گرفتیم
رفتم تو اتاق و لباسامو با لباس راحتی عوض کردم داشتم ارایشمو پاک میکردم که ارسلان وارد اتاق شد و لباسو شلوارشو درآورد
دیانا:ارسلانننننن
-جونم
+حداقل بگو من برم بیرون
درحالی که شلوارک راحتی میپوشید گفت
-چرا.....تو دیگه زن منی
اومدم سمتم و شونه رو از دستم گرفت و خودش موهامو شونه کرد
از اینه دیدم لباس نپوشیده و بدن هیکلیش زده بیرون
زل زده بودم به سینه های مردونش
-خوردی منو بچه
با ارنجم زدم رو شکمش که اخی گفت
+حقته
-باشه تلافی میکنم...
تا خواستم از زیر دستش فرار کنم دستاشو دور کمرم حلقه کرد
+ولم کن ارسلاااان
سرشو نزدیک گوشم کرد و اروم گفت
-ولت کنم؟تازه گیرت اوردم....
لباشو اروم از گوشم تا گردن کشید پایین و بوس ریزی کرد
نمیخواستم جلوش کم بیارم و شروع کردم به دستو پا زدن
چون نمیزاشتم کارشو بکنه
زیر زانو با یه دستش و پشت کمرمو با دست دیگش گرفت و بلندم کرد
ارسلان:هرچقد بیشتر دستو پا بزنی من بیشتر کارمو ادامه میدم
پرتم کرد رو تخت تا خواستم بلندشم خیمه زد روم
پاهاشو دو طرف پاهام گذاشت و رو آرنجش وایساد
صورتشو نزدیکم کرد تا شروع کنه ولی من سرمو به چپ و راست تکون دادم
ارسلان:چته
دیانا:من ازت ناراحتم
همینجوری که به لبام خیره شده بود گفت
-چرا اونوقت
+خیلی امشب باهام بد حرف زدی....من زنتم
-خیلی خب دیگه نمیگم
دوباره میخواست نزدیکم بشه که بازم نذاشتم
#part_31
•••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
-ببند دهنتو
+درست صبحت کن با من ارسلان فک کردی کی که با من اینجوری حرف میزنی
-شوهرتم هر طور دوست دارم حرف میزنم
از این همه پروییش اعصابم خورد شده بود ولی سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم
بعد از یه راه طولانی بالاخره رسیدیم
چرا اومده بود بام؟
از ماشین پیاده شد و رفت به جلوی ماشین تکیه داد
منم پیاده شدم رفتم کنارش
ارسلان:دیانا...
دیانا:بله
-وقتایی که میام اینجا که از همه رونده شدم...همه ازم خسته شدن......وقتایی که تنهایی از ته وجودم حس میکنم
+ولی تو که تنها نیستی
-هستم.....
+ارسلان
دستمو رو دستش گذاشتم و ادامه دادم
+من همیشه پیشتم....قول میدم تورو هیچوقت تنها نمیزارم
با لبخند غمگینی برگشت سمتم
-دیانا تو خیلی چیزارو نمیدونی
+چیارو
-بهتره هیچوقت ندونی....فقط اگه دیدی بعضی وقتا باهات بد رفتاری میکنم فقط به خاطر خودته
امشب هیچی از حرفای ارسلان نمیفهمیدم...و خیلی کنجکاو بودم بدونم چه اتفاقی افتاده
+نمیخوای چیزی راجب گذشته بهم بگی؟
-نه.....گذشته من بدترین و کثیف ترین قسمت زندگیم بود که حتی نمیخوام راجبش چیزی بگم
سعی کردم بهش فشار نیارم تا خودش بگه
چند ساعتی همونجا موندیم که بالاخره تصمیم رفتن گرفتیم
رفتم تو اتاق و لباسامو با لباس راحتی عوض کردم داشتم ارایشمو پاک میکردم که ارسلان وارد اتاق شد و لباسو شلوارشو درآورد
دیانا:ارسلانننننن
-جونم
+حداقل بگو من برم بیرون
درحالی که شلوارک راحتی میپوشید گفت
-چرا.....تو دیگه زن منی
اومدم سمتم و شونه رو از دستم گرفت و خودش موهامو شونه کرد
از اینه دیدم لباس نپوشیده و بدن هیکلیش زده بیرون
زل زده بودم به سینه های مردونش
-خوردی منو بچه
با ارنجم زدم رو شکمش که اخی گفت
+حقته
-باشه تلافی میکنم...
تا خواستم از زیر دستش فرار کنم دستاشو دور کمرم حلقه کرد
+ولم کن ارسلاااان
سرشو نزدیک گوشم کرد و اروم گفت
-ولت کنم؟تازه گیرت اوردم....
لباشو اروم از گوشم تا گردن کشید پایین و بوس ریزی کرد
نمیخواستم جلوش کم بیارم و شروع کردم به دستو پا زدن
چون نمیزاشتم کارشو بکنه
زیر زانو با یه دستش و پشت کمرمو با دست دیگش گرفت و بلندم کرد
ارسلان:هرچقد بیشتر دستو پا بزنی من بیشتر کارمو ادامه میدم
پرتم کرد رو تخت تا خواستم بلندشم خیمه زد روم
پاهاشو دو طرف پاهام گذاشت و رو آرنجش وایساد
صورتشو نزدیکم کرد تا شروع کنه ولی من سرمو به چپ و راست تکون دادم
ارسلان:چته
دیانا:من ازت ناراحتم
همینجوری که به لبام خیره شده بود گفت
-چرا اونوقت
+خیلی امشب باهام بد حرف زدی....من زنتم
-خیلی خب دیگه نمیگم
دوباره میخواست نزدیکم بشه که بازم نذاشتم
۳.۴k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.