My police boyfriend
My police boyfriend
Part 7
جیمین:به سمت بورا قدم برداشت دستش گرفت و به دنبال خودش کشید
مکالمه جیمین و بورا :
جیمین:تو تمام این مدت یه تیرانداز حرفه ای بودی و به من نگفتی؟
من:خب.. راستش.. موقعیتی پیش نیومده بود که بهت بگم
جیمین:کی بهت اموزش داده؟
من:عموم..
جیمین:عموت؟!..
من:هوم.. اون یه ارتشی بود
جیمین:که اینطور ..
نفس عمیقی کشید و گفت.. ازت میخوام از این به بعد دستیار من بشی
من:چی؟!!.. اما..
جیمین:این یه دستور نه یه درخواست
من:ه.. هوم
جیمین: از فردا اموزشات شروع میشه
من:بله قربان... با خنده..
جیمین:خیلی خب... ببینم زیر تمرینات چطور دووم میاری ( پوزخند )
من:نگران اون نباش
جیمین:فردا میبینیم.
من:باشه.. و از اتاق خارج شدم
از راهرو داشتم رد میشدم که..
یونگی:میبینم که رقیب پیدا کردم..
(یونگی تک تیرانداز گروه)
من:ممکن همین رقیبت به دشمن تبدیل بشه..( پوزخند)
یونگی:او... جدا؟!
من:ممکنه... و ابروهام انداختم بالا
یونگی:خیلی خب.. باشه.. فردا موقع تمرین میبینمت
من: بی صبرانه منتظرم...
در اتاقم باز کردم و رو تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
واقعا از این موضوع خوشحال بودم .. باید نشونشون بدم که ضعیف نیستم... هه.. جالبه من همونی بودم که تا چند هفته پیش مواد جابه جا میکردم اما حالا میخوام عضو گروهی بشم که جلوی خلافکارارو میگیره
حس خوبی بهم منتقل می کرد احساس میکردم دیگه قرار نیست یه ادم پوچ و بیهوده باشم
غرق در فکرام بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح..
با صدای ساعت از خواب بیدار شدم در کمد باز کردم لباسام پوشیدم موهام دم اسبی بستم و از اتاق خارج شدم
از پله ها اومدم پایین که هوسوک دیدم
هوسوک:دنبالم بیا
دنبال هوسوک راه افتادم که به یه سالن رسیدیم تا حالا متوجه این سالن نشده بودم خیلی بزرگ و مجهز و سمت راستش هم یه محوطه بزرگ بود برای تمرین تیراندازی
وارد سالن شدیم تمام اعضا اونجا بودن و داشتن تمرین میکردم
Part 7
جیمین:به سمت بورا قدم برداشت دستش گرفت و به دنبال خودش کشید
مکالمه جیمین و بورا :
جیمین:تو تمام این مدت یه تیرانداز حرفه ای بودی و به من نگفتی؟
من:خب.. راستش.. موقعیتی پیش نیومده بود که بهت بگم
جیمین:کی بهت اموزش داده؟
من:عموم..
جیمین:عموت؟!..
من:هوم.. اون یه ارتشی بود
جیمین:که اینطور ..
نفس عمیقی کشید و گفت.. ازت میخوام از این به بعد دستیار من بشی
من:چی؟!!.. اما..
جیمین:این یه دستور نه یه درخواست
من:ه.. هوم
جیمین: از فردا اموزشات شروع میشه
من:بله قربان... با خنده..
جیمین:خیلی خب... ببینم زیر تمرینات چطور دووم میاری ( پوزخند )
من:نگران اون نباش
جیمین:فردا میبینیم.
من:باشه.. و از اتاق خارج شدم
از راهرو داشتم رد میشدم که..
یونگی:میبینم که رقیب پیدا کردم..
(یونگی تک تیرانداز گروه)
من:ممکن همین رقیبت به دشمن تبدیل بشه..( پوزخند)
یونگی:او... جدا؟!
من:ممکنه... و ابروهام انداختم بالا
یونگی:خیلی خب.. باشه.. فردا موقع تمرین میبینمت
من: بی صبرانه منتظرم...
در اتاقم باز کردم و رو تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
واقعا از این موضوع خوشحال بودم .. باید نشونشون بدم که ضعیف نیستم... هه.. جالبه من همونی بودم که تا چند هفته پیش مواد جابه جا میکردم اما حالا میخوام عضو گروهی بشم که جلوی خلافکارارو میگیره
حس خوبی بهم منتقل می کرد احساس میکردم دیگه قرار نیست یه ادم پوچ و بیهوده باشم
غرق در فکرام بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح..
با صدای ساعت از خواب بیدار شدم در کمد باز کردم لباسام پوشیدم موهام دم اسبی بستم و از اتاق خارج شدم
از پله ها اومدم پایین که هوسوک دیدم
هوسوک:دنبالم بیا
دنبال هوسوک راه افتادم که به یه سالن رسیدیم تا حالا متوجه این سالن نشده بودم خیلی بزرگ و مجهز و سمت راستش هم یه محوطه بزرگ بود برای تمرین تیراندازی
وارد سالن شدیم تمام اعضا اونجا بودن و داشتن تمرین میکردم
۲۸.۵k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.