پارت دهم از حالا همه برای اون نفس میکشن

🖤 پارت دهم: "از حالا، همه برای اون نفس می‌کشن."

سه هفته گذشته بود…
سه هفته‌ای که ات اجازه نداشت از تخت تکون بخوره.
جونگکوک حتی خودش هم غذا بهش می‌داد…
هر ثانیه، چشم از صورتش برنمی‌داشت.

اما اون روز…
برای اولین‌بار، اجازه داد ات از تخت بلند شه.

جونگکوک کنار پنجره ایستاده بود، بچه رو بغل گرفته بود.
لباس مشکی مخصوصش تنش بود، ساعت طلایی روی مچش برق می‌زد…
وقتی برگشت و چشمش به ات افتاد، لبخندی تاریک روی لبش نشست.

ـ می‌خوای از این اتاق لعنتی بری بیرون، نه؟

ات آروم سر تکون داد.
ـ فقط… فقط کمی راه برم…
جونگکوک نزدیک شد. دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت.

ـ ولی به یه شرط.

ـ هرکاری بگی قربان…

ـ از حالا، بدون تاتاسامی حتی یک قدم از جات بلند نمی‌شی.
ـ هر لحظه که حرکت کردی، باید حداقل چهار نگهبان مسلح دورت باشن.
ـ و...

چرخید. زنگی رو روی میز فشار داد.
چند ثانیه بعد، تاتاسامی وارد شد. آروم، با اخم همیشگی.
ـ صداتونو شنیدم قربان.

جونگکوک به ات نگاه کرد.
ـ از حالا، این زن نگهبانِ روح و جسمته.
(رو به تاتاسامی)
ـ اگه یه خش روی بدنش بیفته،
تو، کل خونه، و حتی اون بچه رو با خودم آتیش می‌زنم. فهمیدی؟

تاتاسامی، بدون ترس فقط سر خم کرد:
ـ فهمیدم، امپراتور.


---

سالن عمارت بزرگ، ساکت‌تر از همیشه بود.
وقتی "ات" با لباس سفید بلند، قدم‌زنان و آهسته، با تکیه به تاتاسامی از اتاق بیرون اومد…
همه‌ی خدمتکارها کنار دیوار ایستاده بودن.
سرها پایین، بدن‌ها سفت، انگار هیچ‌کس جرئت نفس کشیدن نداشت.

"نگهبان‌ها" همه ردیف شدن… سیاه‌پوش، سلاح در دست، بی‌احساس…
اما نگاهشون فقط یه جا قفل شد: روی ات.

جونگکوک پشت‌سرشون ایستاده بود.
با صدایی که لرزه به دیوار می‌نداخت گفت:
ـ از حالا، همه‌ی شما فقط یه وظیفه دارید:

ـ محافظت از این زن… تا آخرین قطره خون.

نگاهش مثل آتیش چرخید بین چهره‌های خدمتکارا:
ـ اون دیگه یه خدمتکار نیست. اون "ملکه‌ی این خونه‌ست".
ـ اگه یه قطره چای سرد بخوره، اگه یه لحظه احساس درد کنه،
ـ اگه یه لبخند از صورتش محو شه…
ـ من دستای تک‌تک‌تونو قطع می‌کنم.

همه‌ی سرها پایین‌تر رفت.
ات با صدای لرزون گفت:
ـ قربان… این زیاده‌رویه…

جونگکوک اخم کرد، جلو رفت، آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
ـ نه عزیزم… این کم‌روییه.
ـ تو الان ضعیفی… تو الان مادری.
ـ و من باید دنیارو تیکه‌تیکه کنم تا حتی یه خراش نبینی.

بعد رو کرد به یکی از خدمتکارها:
ـ تو، از امروز فقط مسئول لباس‌های ات هستی.
ـ تو، غذای مخصوصشو آماده می‌کنی.
ـ تو، هر شب دمای اتاقش رو چک می‌کنی.
ـ و تو… (اشاره به خدمتکار جدید)
ـ اگه یه بار صدای بچه‌ش بلند شه و تو واکنش نشون ندی، زنده نمی‌مونی.

کامنت چک بشه
دیدگاه ها (۵)

کیوتی های گل لطفا تمام فیک ها حدودی 10تا لایک رو داشته باشه ...

اگه بخوای بهش دست بزنی… اول باید از روی جنازه‌م رد شی.عمارت ...

نه ماه گذشت…نه ماهی که برای ات، مثل نه سال گذشت.هر روز با وس...

هوا ابری بود. عمارت در سکوت مرگباری فرو رفته بود.ات روی تخت ...

#رُز_زخمی_منPart. 61صبح زود بود. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط