نه ماه گذشت
نه ماه گذشت…
نه ماهی که برای ات، مثل نه سال گذشت.
هر روز با وسواس جونگکوک، با ترس از خطا، و با ضربان ترسی که با تپش قلب بچهش هماهنگ شده بود، نفس کشید.
اما حالا…
صدای گریهی یه نوزاد، سکوت تاریک عمارت "امپراتور تاریکی" رو شکست.
اولینبار بود که صدای یه "زندگی تازه"، توی اون خونهی مرگبار شنیده میشد.
ـ فشار بده! فشار بده عزیزم! داری عالی پیش میری!
تاتاسامی با وحشت دستای ات رو گرفته بود، عرق از پیشونیش میچکید.
خدمتکارها کنار ایستاده بودن. حتی اونهایی که جونگکوک اجازه داده بود بیصدا کمک کنن، رنگ به رو نداشتن.
ات فریاد زد. قلبش انگار از درون تکهتکه میشد… اما بالاخره، صدای جیغ نوزاد پیچید.
ـ اومد... اومد عزیزم... تموم شد!
اما ات بیهوش شد.
چند ساعت بعد، توی اتاق تاریک و بینور، ات روی تخت افتاده بود.
پوستش رنگ نداشت… نفسهاش کمرمق، چشمهاش نیمهباز.
جونگکوک کنار تخت نشسته بود.
دستهاش خونی بود.
اما نه از بچه… از نگهبانی که دیر دکتر رو رسونده بود.
بچه رو بغل گرفته بود. پسر بود. چشماش مثل جونگکوک، سیاه، نافذ، خیره.
ـ این… ادامهی منه.
ـ بچهای که از زنی به دنیا اومده… که من "نابودش کردم" تا مال من بشه.
تاتاسامی وارد شد، در رو آهسته بست.
ـ باید استراحت کنه. خیلی ضعیف شده. قلبش تحمل این درد رو نداشت.
جونگکوک فقط زمزمه کرد:
ـ من نمیذارم بمیره. چون اگه بمیره…
(چشماش تاریک شد)
ـ این خونه، شهر، کرهی جنوبی رو با دست خودم آتیش میزنم.
چند روز گذشت.
ات به سختی به هوش اومد.
صورتش رو که چرخوند، جونگکوک رو دید. همونجا بود. با همون نگاه، همون تسلط… اما با گرمایی عجیب.
ـ پسرم… کنارت خوابه. اما هنوز فقط تو رو میخوام.
ـ تو نباشی، من حتی بچهم رو هم نمیخوام.
ات سعی کرد لبخند بزنه، اما بدنش درد میکرد.
ـ من… زندهم؟
جونگکوک خندید.
ـ خیلی لجبازی کردی، ولی آره… هنوز نفس میکشی. چون من خواستم.
بعد از جیبش یه جعبه درآورد.
گوشی مشکی براقی داخلش بود.
ـ اینو برات خریدم.
ـ ولی...
گوشی رو روشن کرد. اسمش روی صفحه نقش بست: "فقط یک خط ارتباط"
جونگکوک لبخند زد:
ـ فقط یه شماره داره. مال منه.
ـ فقط من صداتو میشنوم. فقط من میتونم باهات حرف بزنم.
ـ اگه کسی جز من تماس بگیره، گوشی قفل میشه.
ـ حتی اینترنتش فقط وقتی کار میکنه که من فعالش کنم.
ات زمزمه کرد:
ـ چرا؟
جونگکوک خم شد، کنار گوشش گفت:
ـ چون تو با بدن شکستهت، با اشکهات، با نالههات…
مال منی.
با بچهت، با موبایلت، با فکرت…
ـ تا ابد، تو صدای منو میشنوی. فقط من..
کامنت چک بشه
نه ماهی که برای ات، مثل نه سال گذشت.
هر روز با وسواس جونگکوک، با ترس از خطا، و با ضربان ترسی که با تپش قلب بچهش هماهنگ شده بود، نفس کشید.
اما حالا…
صدای گریهی یه نوزاد، سکوت تاریک عمارت "امپراتور تاریکی" رو شکست.
اولینبار بود که صدای یه "زندگی تازه"، توی اون خونهی مرگبار شنیده میشد.
ـ فشار بده! فشار بده عزیزم! داری عالی پیش میری!
تاتاسامی با وحشت دستای ات رو گرفته بود، عرق از پیشونیش میچکید.
خدمتکارها کنار ایستاده بودن. حتی اونهایی که جونگکوک اجازه داده بود بیصدا کمک کنن، رنگ به رو نداشتن.
ات فریاد زد. قلبش انگار از درون تکهتکه میشد… اما بالاخره، صدای جیغ نوزاد پیچید.
ـ اومد... اومد عزیزم... تموم شد!
اما ات بیهوش شد.
چند ساعت بعد، توی اتاق تاریک و بینور، ات روی تخت افتاده بود.
پوستش رنگ نداشت… نفسهاش کمرمق، چشمهاش نیمهباز.
جونگکوک کنار تخت نشسته بود.
دستهاش خونی بود.
اما نه از بچه… از نگهبانی که دیر دکتر رو رسونده بود.
بچه رو بغل گرفته بود. پسر بود. چشماش مثل جونگکوک، سیاه، نافذ، خیره.
ـ این… ادامهی منه.
ـ بچهای که از زنی به دنیا اومده… که من "نابودش کردم" تا مال من بشه.
تاتاسامی وارد شد، در رو آهسته بست.
ـ باید استراحت کنه. خیلی ضعیف شده. قلبش تحمل این درد رو نداشت.
جونگکوک فقط زمزمه کرد:
ـ من نمیذارم بمیره. چون اگه بمیره…
(چشماش تاریک شد)
ـ این خونه، شهر، کرهی جنوبی رو با دست خودم آتیش میزنم.
چند روز گذشت.
ات به سختی به هوش اومد.
صورتش رو که چرخوند، جونگکوک رو دید. همونجا بود. با همون نگاه، همون تسلط… اما با گرمایی عجیب.
ـ پسرم… کنارت خوابه. اما هنوز فقط تو رو میخوام.
ـ تو نباشی، من حتی بچهم رو هم نمیخوام.
ات سعی کرد لبخند بزنه، اما بدنش درد میکرد.
ـ من… زندهم؟
جونگکوک خندید.
ـ خیلی لجبازی کردی، ولی آره… هنوز نفس میکشی. چون من خواستم.
بعد از جیبش یه جعبه درآورد.
گوشی مشکی براقی داخلش بود.
ـ اینو برات خریدم.
ـ ولی...
گوشی رو روشن کرد. اسمش روی صفحه نقش بست: "فقط یک خط ارتباط"
جونگکوک لبخند زد:
ـ فقط یه شماره داره. مال منه.
ـ فقط من صداتو میشنوم. فقط من میتونم باهات حرف بزنم.
ـ اگه کسی جز من تماس بگیره، گوشی قفل میشه.
ـ حتی اینترنتش فقط وقتی کار میکنه که من فعالش کنم.
ات زمزمه کرد:
ـ چرا؟
جونگکوک خم شد، کنار گوشش گفت:
ـ چون تو با بدن شکستهت، با اشکهات، با نالههات…
مال منی.
با بچهت، با موبایلت، با فکرت…
ـ تا ابد، تو صدای منو میشنوی. فقط من..
کامنت چک بشه
- ۴.۶k
- ۲۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط