هوا ابری بود عمارت در سکوت مرگباری فرو رفته بود

هوا ابری بود. عمارت در سکوت مرگباری فرو رفته بود.
ات روی تخت نیمه‌خواب بود. چشم‌هاش سنگین… بدنش بی‌جون‌تر از همیشه.
ته‌وع‌های صبحگاهی ول‌کن نبود.
پاهاش ضعیف شده بودن. گاهی حتی نمی‌تونست تا حموم بره…

اما با همه‌ی این ضعف‌ها، چیزی بود که بیشتر از همه اذیتش می‌کرد:
نگاه اون مرد.
نگاهی که دیگه فقط سادیسم نبود.
یه وسواس تاریک بود. یه انحصار کامل.
در اتاق با شدت باز شد.
ات ترسید، از جا پرید.
جونگکوک بود.
با کت چرم، دستکش‌های چرمی مشکی، و چشمایی که برق خشونت توش موج می‌زد.
ـ کی بهت گفت از تخت بلند شی؟
ات با ترس گفت:
ـ مـ…من فقط خواستم آب بخورم...
جونگکوک نزدیک شد، لیوان رو از دستش گرفت و روی میز کوبید.
ـ گفتم نباید راه بری، نباید تکون بخوری، نباید حتی نفس بکشی بدون اجازه‌ی من!
دختر نفسش بند اومد.
دست جونگکوک اومد سمت شکمش.
فشار نداد، اما لمسش مثل تهدید بود.
زمزمه کرد:
ـ این بچه… مهمه. چون از خون منه.
ـ اگه به خاطر حماقت تو اتفاقی براش بیفته… خودمو کنترل نمی‌کنم. حتی اگه عاشقت باشم.
بعد خم شد… چونه‌ی ات رو محکم گرفت و وادارش کرد تو چشماش نگاه کنه.
ـ یادت باشه…
ـ تو دیگه فقط زن من نیستی.
ـ تو حالا مادر وارث منی.
ـ و من هیچ‌وقت… هیچ‌وقت چیزی که مال خودمه رو نمی‌دم به دنیا.
همون شب، تاتاسامی وارد اتاق شد. یه ظرف سوپ دستش بود.
ات با صدای ضعیف گفت:
ـ لطفاً کمکم کن… نمی‌تونم… دارم دیوونه می‌شم. اون نمی‌ذاره هیچ‌کاری کنم.
تاتاسامی آروم نشست و قاشق سوپ رو به لب‌های ات نزدیک کرد.
ـ تو حالا زندونی‌تری از قبل…
ـ وقتی یه مرد سادیسمی "بچه‌اش" رو تو شکم زنی ببینه که عاشقشه…
اون زن دیگه نه فقط "زنش"، بلکه معبودش می‌شه.
و جونگکوک… برای نگه‌داشتن معبودش، هرکاری میکنه
پایین عمارت، مردای مافیا جلسه داشتن.
یکی از معاون‌ها گفت:
ـ رئیس خیلی تغییر کرده.
دیگری زمزمه کرد:
ـ شنیدم ملکه‌اش حامله‌ست.
ـ پس معنی این خشم بی‌نهایتش همینه…
ـ چون حالا چیزی برای از دست دادن داره.
در همون لحظه، جونگکوک وارد شد.
با لبخندی سرد… و خونی روی دستکش‌هاش.
ـ کی درباره‌ی من حرف زد؟
همه ساکت شدن.
یکی از نگهبانا لرزید.
جونگکوک بهش نزدیک شد، سرش رو خم کرد و زمزمه کرد:
ـ حتی فکر کردن به زنی که مال منه، جرم حساب می‌شه.
و یه لحظه بعد…
صدای شلیک، سکوت رو درید.
ساعت‌ها بعد، جونگکوک برگشت تو اتاق.
ات روی تخت بود، خسته، چشماش نیمه‌باز.
جونگکوک کنارش نشست، دست‌هاش رو دور بدن دختر حلقه کرد…
زمزمه کرد:
ـ ببخش که عصبی شدم…
ـ ولی نمی‌خوام چیزی بهت آسیب بزنه…
ـ حتی خودت.
اون شب، ات تا صبح نتونست بخوابه.
جونگکوک بیدار موند، هر چند دقیقه نفس کشیدنش رو چک کرد.
انگار نفس‌های ات، ریتم قلب اون مرد شده بودن.
دیدگاه ها (۴)

نه ماه گذشت…نه ماهی که برای ات، مثل نه سال گذشت.هر روز با وس...

🖤 پارت دهم: "از حالا، همه برای اون نفس می‌کشن."سه هفته گذشته...

هوای صبح سنگین بود… آسمون خاکستری و ابری.در عمارت، همه ساکت‌...

: "اون شب… من کاملت کردم."اون شب، ات با تپش قلب روی تخت نشست...

دوست پسر دمدمی مزاج

#رُز_زخمی_منPart. 61صبح زود بود. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط