از زبان ا.ت:
از زبان ا.ت:
جونکوک رفت و من دوباره تو این عمارت بزرگ که معلوم نیس سر و تهش کجاس تنها شدم ایششش همون کلبه کوچیک و نقلی رو به این عمارت ترجیح میدادم الآنم که دیگه کوک نیس عااا یادم رفت برم به یونا بگم بیاد اینجا رفتم بالا از پله ها و رفتم تو اتاقمون گوشیمو برداشتم و به یونا زنگ زدم بعد چند بوق جواب داد
_الو سلام
~سلام چطوری ا.ت
_خوبم تو چطوری
~منم خوبم چخبر
_سلامتی تو چخبر کجایی
~من پیش تهیونگم دیگه ولی اون داره میره گفته یه ماموریت داره تو آمریکا جونکوکم باهاش میره
_اهاااا پس تهیونگم میره؟
~اره اونم میره دلم برای تنگ میشه هققق
_منن دلم برا جونکوک تنگ میشه ولی خوشبختانه اون اجازه داد تو بیای پیشم میگم اصلا تا زمانی که اونا ماموریتن تو بیا پیش من
~اممم نمیدونم بزار به تهیونگ بگم بهت خبر میدم
_باشه ولی لطفا بیا من اینجا حوصلم سر میره یونا
~باشه میام اصلا وایسا تهیونگ الان که میخواد بره میگم منو هم بیاره پیش تو
_واییی اره خوبه لباساتو بردار بیار چون دیگه نمیزارم بری(خنده)
~باشه من برم فعلا بای(خنده)
_بای
قطع کرد*
چند دقیقه بعد یونا بهم پیام داد که میاد پیشم و منم از خوشحالی میخواستم بال در بیارم رفتم تو حیاط و روی تاب نشستم و منتظر موندم یونا بیاد........
.
.
.
.
۳۰ مین بعد یونا اومد فورا رفتم سمتش و بغلش کردم
_دلم برات تنگ شده بود
~من بیشتر دختر خاله جونم
که یهو تهیونگ گفت
×بسه بسه خانوما منم حسودیم میشه عاااا یونا (خنده)
بعد هر سه تامون خندیدیم و بعد اینکه یونا از تهیونگ خدافظی کرد با هم رفتیم داخل عمارت
~واییی که چقدر خوب شد چند روز پیش همیم
_اره خیلی خوب شد میتونیم فیلم بیبینیم بازی کنیم درس بخونیم
~با سومی اصلا موافق نیستم تو میخوای درس بخونی بخون ولی من اینکارو نمیکنم ایششش
_تو کی درس برات مهم بود که الان باشه(خنده)
~همونو بگو (خنده)
.....
جونکوک رفت و من دوباره تو این عمارت بزرگ که معلوم نیس سر و تهش کجاس تنها شدم ایششش همون کلبه کوچیک و نقلی رو به این عمارت ترجیح میدادم الآنم که دیگه کوک نیس عااا یادم رفت برم به یونا بگم بیاد اینجا رفتم بالا از پله ها و رفتم تو اتاقمون گوشیمو برداشتم و به یونا زنگ زدم بعد چند بوق جواب داد
_الو سلام
~سلام چطوری ا.ت
_خوبم تو چطوری
~منم خوبم چخبر
_سلامتی تو چخبر کجایی
~من پیش تهیونگم دیگه ولی اون داره میره گفته یه ماموریت داره تو آمریکا جونکوکم باهاش میره
_اهاااا پس تهیونگم میره؟
~اره اونم میره دلم برای تنگ میشه هققق
_منن دلم برا جونکوک تنگ میشه ولی خوشبختانه اون اجازه داد تو بیای پیشم میگم اصلا تا زمانی که اونا ماموریتن تو بیا پیش من
~اممم نمیدونم بزار به تهیونگ بگم بهت خبر میدم
_باشه ولی لطفا بیا من اینجا حوصلم سر میره یونا
~باشه میام اصلا وایسا تهیونگ الان که میخواد بره میگم منو هم بیاره پیش تو
_واییی اره خوبه لباساتو بردار بیار چون دیگه نمیزارم بری(خنده)
~باشه من برم فعلا بای(خنده)
_بای
قطع کرد*
چند دقیقه بعد یونا بهم پیام داد که میاد پیشم و منم از خوشحالی میخواستم بال در بیارم رفتم تو حیاط و روی تاب نشستم و منتظر موندم یونا بیاد........
.
.
.
.
۳۰ مین بعد یونا اومد فورا رفتم سمتش و بغلش کردم
_دلم برات تنگ شده بود
~من بیشتر دختر خاله جونم
که یهو تهیونگ گفت
×بسه بسه خانوما منم حسودیم میشه عاااا یونا (خنده)
بعد هر سه تامون خندیدیم و بعد اینکه یونا از تهیونگ خدافظی کرد با هم رفتیم داخل عمارت
~واییی که چقدر خوب شد چند روز پیش همیم
_اره خیلی خوب شد میتونیم فیلم بیبینیم بازی کنیم درس بخونیم
~با سومی اصلا موافق نیستم تو میخوای درس بخونی بخون ولی من اینکارو نمیکنم ایششش
_تو کی درس برات مهم بود که الان باشه(خنده)
~همونو بگو (خنده)
.....
۴.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.