پندارخواست بشینه سرمیز که نوش آفرین به صندلی کناریش اشاره
پندارخواست بشینه سرمیز که نوش آفرین به صندلی کناریش اشاره کرد...
نوش آفرین+بیا بشین اینجا پندارجان...
پندار_نه...مرسی..میخوام پیش خانومم بشینم...
هاهاها...خوردی عزیزم...هستشو تف کن...
پروانه جون اول برای مهمانااان عزیز شام کشید...بعدم رو به من گفت
_برای توهم بکشم دخترم؟
من+نه نه..تشکر..خودم میکشم...
پندار پرید وسط حرفم...
پندار+عزییییزم...یه دقیقه صبرکن...
همه ی نگاهاسمت مابود پندار بشقابای دوتامونو برداشت و یه دیس خیلی خاص گذاشت بین خودمو خودش...و شروع کرد غذاکشیدن
پندار_ازهرکدوم میخوای بم بگو بکشم...
من+ازاون قرمه و یکم سالاد ماکارانی...میخوام...توی یه کاسه هم ماست بذار...برنجم بذار...بعدهرچی دیگه خودت دوس داری...
پندار آروم ولی جوری که همه بشنون گفت
پندار_من هرچی تو دوس داری دوس دارم...
شروع کردیم به خوردن..اونا که انگارداشتن حناق میخوردن...اوفیش...دلم خنک شد...
خلاصه اونشب بعد شام گورشونو گم کردن..منم کل جریانو واسه پندار توضیح دادم که گفت اینا همش کارشون تهدیدای توخالیه...
***********************
پروانه
*******
_شب خوبی بود...پندارو بهاره هم هوای همو داشتن..توی یه ظرفم غذاخوردن...خلاصه شب خوبی بود...میدونی...یه حسی بم میگه اینا خیلی خوشبختن...پریشب اومدی به خوابم...دیدمت...نامرد..توکه گفتی رفیق نیمه راه نیستی...بزودی منم میام پیشت...امروز دکتربودم...میگه..اونوتوماره پیشرفت کرده...درمانم نداره...شاهرخ..بهت قول میدم خیلی زود بیام پیشت...
خیره شدم به قبرتو خالیه جفت قبرش...
_به زودی منم کنارت میخوابم ودوباره باهم باهم آرامش پیدامیکنیم...یادته ..یادته که شهریار اومده بود خواستگاری...چقدراون پسرو زدی...الان کسی نیست مث تو واسم غیرتی شه...یادته.وقتی گفتی جزو نیروهای پلیس شدی گاو سربریدیم...ولی..هی...هنوزم نمیدونه...نمیدونه...اگر بفهمه هم اونو میکشه..هم تمام دنیاشو نابود میکنه..ببین هنوزم سرقولمم...
پندارم اگربفهمه داغون میشه...شاهرخ...میدونی...هنوزم حس میکنم این کاردرست نیست...اخه چرا رفتی اونجا؟
توکه میدونستی نیت درستی نداره...
هی.
.دستی به سنگ سردش کشیدم ...
پسرت عاشق شده...مث خودت کله شقو دیونه اس..فکرکرده نمیدونم که پلیس مخفیه..درست مث تو...نمیدونی هروقت ازخونه میزنه بیرون چطور دلم مث سیرو سرکه میجوشه...
میدونی..دختره خوشکبو خوبیه ...لنگه نداره...خانوادشم که عالین...ولی دشمن زیاد داره.گنوش آفرین حتما انتقام میگیره....اون ازبچگی هم پندارو دوست داشت...
کمکمون کن...نزار پسرت نابود شه...
#رمان#رمانخونه
نوش آفرین+بیا بشین اینجا پندارجان...
پندار_نه...مرسی..میخوام پیش خانومم بشینم...
هاهاها...خوردی عزیزم...هستشو تف کن...
پروانه جون اول برای مهمانااان عزیز شام کشید...بعدم رو به من گفت
_برای توهم بکشم دخترم؟
من+نه نه..تشکر..خودم میکشم...
پندار پرید وسط حرفم...
پندار+عزییییزم...یه دقیقه صبرکن...
همه ی نگاهاسمت مابود پندار بشقابای دوتامونو برداشت و یه دیس خیلی خاص گذاشت بین خودمو خودش...و شروع کرد غذاکشیدن
پندار_ازهرکدوم میخوای بم بگو بکشم...
من+ازاون قرمه و یکم سالاد ماکارانی...میخوام...توی یه کاسه هم ماست بذار...برنجم بذار...بعدهرچی دیگه خودت دوس داری...
پندار آروم ولی جوری که همه بشنون گفت
پندار_من هرچی تو دوس داری دوس دارم...
شروع کردیم به خوردن..اونا که انگارداشتن حناق میخوردن...اوفیش...دلم خنک شد...
خلاصه اونشب بعد شام گورشونو گم کردن..منم کل جریانو واسه پندار توضیح دادم که گفت اینا همش کارشون تهدیدای توخالیه...
***********************
پروانه
*******
_شب خوبی بود...پندارو بهاره هم هوای همو داشتن..توی یه ظرفم غذاخوردن...خلاصه شب خوبی بود...میدونی...یه حسی بم میگه اینا خیلی خوشبختن...پریشب اومدی به خوابم...دیدمت...نامرد..توکه گفتی رفیق نیمه راه نیستی...بزودی منم میام پیشت...امروز دکتربودم...میگه..اونوتوماره پیشرفت کرده...درمانم نداره...شاهرخ..بهت قول میدم خیلی زود بیام پیشت...
خیره شدم به قبرتو خالیه جفت قبرش...
_به زودی منم کنارت میخوابم ودوباره باهم باهم آرامش پیدامیکنیم...یادته ..یادته که شهریار اومده بود خواستگاری...چقدراون پسرو زدی...الان کسی نیست مث تو واسم غیرتی شه...یادته.وقتی گفتی جزو نیروهای پلیس شدی گاو سربریدیم...ولی..هی...هنوزم نمیدونه...نمیدونه...اگر بفهمه هم اونو میکشه..هم تمام دنیاشو نابود میکنه..ببین هنوزم سرقولمم...
پندارم اگربفهمه داغون میشه...شاهرخ...میدونی...هنوزم حس میکنم این کاردرست نیست...اخه چرا رفتی اونجا؟
توکه میدونستی نیت درستی نداره...
هی.
.دستی به سنگ سردش کشیدم ...
پسرت عاشق شده...مث خودت کله شقو دیونه اس..فکرکرده نمیدونم که پلیس مخفیه..درست مث تو...نمیدونی هروقت ازخونه میزنه بیرون چطور دلم مث سیرو سرکه میجوشه...
میدونی..دختره خوشکبو خوبیه ...لنگه نداره...خانوادشم که عالین...ولی دشمن زیاد داره.گنوش آفرین حتما انتقام میگیره....اون ازبچگی هم پندارو دوست داشت...
کمکمون کن...نزار پسرت نابود شه...
#رمان#رمانخونه
۷.۲k
۰۴ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.