دلم شور میزد...باید از پندار فاصله بگیرم نه به خاطرخودم..
دلم شور میزد...باید از پندار فاصله بگیرم نه به خاطرخودم.....به خاطر خودش..نمیخوام اطرافیانم نابودش کنن...
پنداروارد اتاق شد...
من_میشه بشینی..میخوام بات حرف بزنم...
پندار+چشم...
من_بیا...بیا جلوی روم بشین...
پندار روی تخت روبه روی من نشست..
من_پندار...تو..تومرد قوی هستی...من..من.تاآخرش کنارت میمونم...سرحرفام هستم...ولی نمیزارم بهت آسیبی برسه..باورکن اگریه روزیم تنهات بزارم حتما به خاطر خودتو علاقه ایه که بهت دارم...
ببین...عمه عمه فهیمه همه چیزو فهمیده...پندار توکه میدونی...من اگر تورو نداشته باشم ولی بدونم تو خوشحالو سالم و زنده ای...دیگه چیزی نمیخوام...من به همین حس زندانی قلبم راضیم...
پندار دستمو گرفت و گفت....
پندار+چیزی شده..
من_پندار به خدا طاقت نمیاری....من گفتم..گفتم نمیزارم بهت آسیبی برسه.....من..من.به درد تو نمیخورم...دوست ندارم..ز..زجر کشیدن تورو ببینم...
زجرت میدن...نه جسمی...روحی...تورو خدا بیا فاصله بگیریم...برای سلامتیه تو...
پندار+کسی چیزی بهت گفته...؟!
من_ببین...توروخدا...طاقت نمیاری...
پندار ازجاش بلند شد...بلند گفت...
پندار+بسه دیگه...نمیخوام این چرندیاتو بشنوم...فکرنمیکردم اینقدربزدل باشی..اینقدربزدل باشی که..زود دم از جدایی بزنی..حالا یکی یه غبطی کرده...توچرا ترسیدی...خداهم بیاد زمین ...نمیتونه مارو جدا کنه...اصن به حرفات توجه کن...
ازوقتی تورو پیدا کردم..دیگه بی تو خوشحال نیستم...تنهادرکنارتو خوشحالم...خداهم میخواد ماباهم باشیم ..وگرنه چه معنی میده تا استارت زدم واسه گشتن دنبال تو...توی خونه ی خودم پیدات کردم...یکم فکر کن بهار...من باتو توی جهنم هم طاقت میارم...فکرکن..یکم فکرکن خدا باماست...یکم فکرکن..
من_تونمیشناسیشون پندار.من .من..
پندار ازتاق بیرون رفت...پندار..پندار..اگرتوهم مث من..اون چیزاو این صحنه هارو شاهد بودی...هیچ وقت روی این حرفم نه نمی آوردی....
#رمان#رمانخونه
پنداروارد اتاق شد...
من_میشه بشینی..میخوام بات حرف بزنم...
پندار+چشم...
من_بیا...بیا جلوی روم بشین...
پندار روی تخت روبه روی من نشست..
من_پندار...تو..تومرد قوی هستی...من..من.تاآخرش کنارت میمونم...سرحرفام هستم...ولی نمیزارم بهت آسیبی برسه..باورکن اگریه روزیم تنهات بزارم حتما به خاطر خودتو علاقه ایه که بهت دارم...
ببین...عمه عمه فهیمه همه چیزو فهمیده...پندار توکه میدونی...من اگر تورو نداشته باشم ولی بدونم تو خوشحالو سالم و زنده ای...دیگه چیزی نمیخوام...من به همین حس زندانی قلبم راضیم...
پندار دستمو گرفت و گفت....
پندار+چیزی شده..
من_پندار به خدا طاقت نمیاری....من گفتم..گفتم نمیزارم بهت آسیبی برسه.....من..من.به درد تو نمیخورم...دوست ندارم..ز..زجر کشیدن تورو ببینم...
زجرت میدن...نه جسمی...روحی...تورو خدا بیا فاصله بگیریم...برای سلامتیه تو...
پندار+کسی چیزی بهت گفته...؟!
من_ببین...توروخدا...طاقت نمیاری...
پندار ازجاش بلند شد...بلند گفت...
پندار+بسه دیگه...نمیخوام این چرندیاتو بشنوم...فکرنمیکردم اینقدربزدل باشی..اینقدربزدل باشی که..زود دم از جدایی بزنی..حالا یکی یه غبطی کرده...توچرا ترسیدی...خداهم بیاد زمین ...نمیتونه مارو جدا کنه...اصن به حرفات توجه کن...
ازوقتی تورو پیدا کردم..دیگه بی تو خوشحال نیستم...تنهادرکنارتو خوشحالم...خداهم میخواد ماباهم باشیم ..وگرنه چه معنی میده تا استارت زدم واسه گشتن دنبال تو...توی خونه ی خودم پیدات کردم...یکم فکر کن بهار...من باتو توی جهنم هم طاقت میارم...فکرکن..یکم فکرکن خدا باماست...یکم فکرکن..
من_تونمیشناسیشون پندار.من .من..
پندار ازتاق بیرون رفت...پندار..پندار..اگرتوهم مث من..اون چیزاو این صحنه هارو شاهد بودی...هیچ وقت روی این حرفم نه نمی آوردی....
#رمان#رمانخونه
۳.۱k
۰۴ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.