رمان تصادف شیرین قسمت هفتمهمه چیز خیلی زود تموم شدرفتنم
رمان تصادف شیرین قسمت هفتم:همه چیز خیلی زود تموم شد،رفتنم به بازداشتگاه، و آزاد شدنم توسط سندی که عمه گذاشت، و تو تموم این مدت کار من شده بود گریه و زاری،عمه هم فقط دلداریم می داد،بدتر از همه یادآوری خاطرات شوم چند سال پیش بود!
هیچ وقت نتونستم ثابت کنم که اون قتل تصادفی نبود و کار اون عوضی بود!ولی به خودم قول دادم یه روز به همه ثابت میکنم!
سرپرست پرونده بهم گفته بود نباید از تهران خارج شم و هرروز خودمو به پاسگاه معرفی کنم،هرچیبود از تو بازداشتگاه موندن خیلی بهتر بود،الان سه روز از اون اتفاق لعنتی میگذره،ولی تا الان هم نتونستم برم و اون بدبختی که زدم بهش رو ببینم!از طرفی عذاب وجدان داره دیوونم می کنه!عمه بلاخره تونست راضیم کنه بریم بیمارستان،منم حاضر شدم و باهم با تاکسی رفتیم...وارد بخش مورد نظر شدیم،داشتیم از اطلاعات اتاقش رو می پرسیدیم که دیدم همون پسری که روز تصادف بهم گیر میداد بدو بدو رفت سمت یه اتاق،بی توجه به عمه منم رفتم همون سمت،ولی با دیدن صحنه روبرون پاهام سست شد،چند تا دکتر ریخته بودن روی همون پسره،دختری اومد سمتم و با گریه تو صورتم جیغ زد:تو داداشمو کشتی؟می بینیش؟داره جون می ده!سی سالشم نبود لعنتی!رفته تو کما!دکترا می گن دیگه امیدی نیست!می فهمی... زنی اومد سمتش و با گریه خواست جداش کنه و چیزی بهش گفت،ولی من هیچی نمی فهمیدم!هیچی!راه تنفسم بسته شده بود،داشتم خفه می شدم!به گلوم چنگ زدم،شاید می خواستم یجوری راه نفسم رو باز کنم،افتادم،اگه عمه منو نگرفته بود صددرصد سرم می خورد به زمین...
ادامه در telegram.me/Roman_atena
هیچ وقت نتونستم ثابت کنم که اون قتل تصادفی نبود و کار اون عوضی بود!ولی به خودم قول دادم یه روز به همه ثابت میکنم!
سرپرست پرونده بهم گفته بود نباید از تهران خارج شم و هرروز خودمو به پاسگاه معرفی کنم،هرچیبود از تو بازداشتگاه موندن خیلی بهتر بود،الان سه روز از اون اتفاق لعنتی میگذره،ولی تا الان هم نتونستم برم و اون بدبختی که زدم بهش رو ببینم!از طرفی عذاب وجدان داره دیوونم می کنه!عمه بلاخره تونست راضیم کنه بریم بیمارستان،منم حاضر شدم و باهم با تاکسی رفتیم...وارد بخش مورد نظر شدیم،داشتیم از اطلاعات اتاقش رو می پرسیدیم که دیدم همون پسری که روز تصادف بهم گیر میداد بدو بدو رفت سمت یه اتاق،بی توجه به عمه منم رفتم همون سمت،ولی با دیدن صحنه روبرون پاهام سست شد،چند تا دکتر ریخته بودن روی همون پسره،دختری اومد سمتم و با گریه تو صورتم جیغ زد:تو داداشمو کشتی؟می بینیش؟داره جون می ده!سی سالشم نبود لعنتی!رفته تو کما!دکترا می گن دیگه امیدی نیست!می فهمی... زنی اومد سمتش و با گریه خواست جداش کنه و چیزی بهش گفت،ولی من هیچی نمی فهمیدم!هیچی!راه تنفسم بسته شده بود،داشتم خفه می شدم!به گلوم چنگ زدم،شاید می خواستم یجوری راه نفسم رو باز کنم،افتادم،اگه عمه منو نگرفته بود صددرصد سرم می خورد به زمین...
ادامه در telegram.me/Roman_atena
- ۱.۸k
- ۱۳ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط