دوپارتی کوک 🙂🤝....
دوپارتی کوک 🙂🤝....
گریه های که بورام کرده بود باعثه سردردش شده بود.... کم کم صدای گریه های این دختر قطع شد و بلاخره به خوابی فرو رفت...
هانول:
باورم نمیشد این دختر چقدر سختی کشیده چقدر عذابش دادیم من چجور مادری هستم؟؟
کوک: هانول اروم باش... اشکال نداره اون مارو میبخشه مطمئنم...
هانول: میخوای چیکار کنی که مارو ببخشه؟؟
کوک: یک فکری دارم...
بورام:
با ارامش به خواب فرو رفته بود اروم اروم زمزمه میکرد«هق مامانی چرا رفتی؟ مامانی چرا ولم کردی؟ اصن چرا مردی توکه میدونی من بدونه تو نمیتونم... مامانی چرا سرطان گرفتیی دلم خیلی برات تنگ شده... هق مامانی میام پیشت خیلی زود...» گونه های بورام دیگه خیلی خیس شده بود با شدت گرفتن گریه هاش از خواب پرید...
«هق هققق مامانییی دلم برای بوی تنت برای غر زدنت برای بوسیدنت تنگ شده ولی مامان طول نمیکشه میام پیشت دیگه ازاون زن راحت میشم...» با عجله به سمت کیف مدرسش رفت شیشه ی که پیدا کرده بود رو توی دستاش گرفت ولی مطمئن بود؟؟
هانول: چند ساعتی میگذشت که بورام توی اتاقش بود دیگه صداش نمیومد با فکره اینکه خوابه داشتیم با کوک خونه رو درست میکردیم فکر میکنم برای معذرت خواهی خوب باشه:»
کوک: هوففف دقیقا چند ساعت شد هانول؟؟
هانول: خببب یه چهار ساعتی شده ولی واقعا خیلی قشنگ شده... میرم بورامو بیدار کنم...
چند باری بود در زدم ولی جوابی نشنیدم مجبور شدم خودم برم تو
با دیدن جسمه پر خونه بورام نفسم بند اومدددد«بورامممم مامانییییی چیکار کردی باخودتتت هاااا
کوک: با صدای هانول با سرعت به اتاق رفتم... با دیدن بورام سرجام خشکم زد..
هانول: بورام بیدارر شووو مامانییی چشمای قشنگتو باز کن بورامممث لطفاااا
کوک: بوراممم نه دخترمممم چرااا «زود باش زود باش بریم دکتررر»
چند ساعتی میشد که دکتر توی اتاق عمل بود...«لعنت به خودت چرااا لطفاا بورام برگردد خواهش میکنم تو نباشی کی خونه رو شاد کنه؟؟؟ بورام من پشیمونم لطفااا برگرد خواهش میکنم بورام»
هانول: لعنت به خودموننن چراا چرااا ببین چیکار کردیم با این دختر که خودکشی کردد من واقعا مادره خوبه نیستممم« بیمارستان پر شده بود از صدای گریه هامون...» بادیدن دکتر هردو به سرعت به سمتش رفتیم
هانول: تروخدا بگید حالش خوبه بگید زندس بگید حالش خوبه خواهش میکنممم
دکتر: متاسفم...
کوک: یعنییی چییییی بچمممم بوراممم نهه توکه قوی بودی دخترررر
هانول: نمیدونم چرا ولی هیچوقت بورام دوست نداشت لباسه سفید بپوشه ولی الان دیگه ملافه ی سفید روش بود امیدوارم همه ی اینا خواب باشه...
کوک: ولی این نباید سرنوشته دخترم میبود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساری بابت دیر شدن🫠
خودم خیلی سر این پارت عرر زدم🥲
گریه های که بورام کرده بود باعثه سردردش شده بود.... کم کم صدای گریه های این دختر قطع شد و بلاخره به خوابی فرو رفت...
هانول:
باورم نمیشد این دختر چقدر سختی کشیده چقدر عذابش دادیم من چجور مادری هستم؟؟
کوک: هانول اروم باش... اشکال نداره اون مارو میبخشه مطمئنم...
هانول: میخوای چیکار کنی که مارو ببخشه؟؟
کوک: یک فکری دارم...
بورام:
با ارامش به خواب فرو رفته بود اروم اروم زمزمه میکرد«هق مامانی چرا رفتی؟ مامانی چرا ولم کردی؟ اصن چرا مردی توکه میدونی من بدونه تو نمیتونم... مامانی چرا سرطان گرفتیی دلم خیلی برات تنگ شده... هق مامانی میام پیشت خیلی زود...» گونه های بورام دیگه خیلی خیس شده بود با شدت گرفتن گریه هاش از خواب پرید...
«هق هققق مامانییی دلم برای بوی تنت برای غر زدنت برای بوسیدنت تنگ شده ولی مامان طول نمیکشه میام پیشت دیگه ازاون زن راحت میشم...» با عجله به سمت کیف مدرسش رفت شیشه ی که پیدا کرده بود رو توی دستاش گرفت ولی مطمئن بود؟؟
هانول: چند ساعتی میگذشت که بورام توی اتاقش بود دیگه صداش نمیومد با فکره اینکه خوابه داشتیم با کوک خونه رو درست میکردیم فکر میکنم برای معذرت خواهی خوب باشه:»
کوک: هوففف دقیقا چند ساعت شد هانول؟؟
هانول: خببب یه چهار ساعتی شده ولی واقعا خیلی قشنگ شده... میرم بورامو بیدار کنم...
چند باری بود در زدم ولی جوابی نشنیدم مجبور شدم خودم برم تو
با دیدن جسمه پر خونه بورام نفسم بند اومدددد«بورامممم مامانییییی چیکار کردی باخودتتت هاااا
کوک: با صدای هانول با سرعت به اتاق رفتم... با دیدن بورام سرجام خشکم زد..
هانول: بورام بیدارر شووو مامانییی چشمای قشنگتو باز کن بورامممث لطفاااا
کوک: بوراممم نه دخترمممم چرااا «زود باش زود باش بریم دکتررر»
چند ساعتی میشد که دکتر توی اتاق عمل بود...«لعنت به خودت چرااا لطفاا بورام برگردد خواهش میکنم تو نباشی کی خونه رو شاد کنه؟؟؟ بورام من پشیمونم لطفااا برگرد خواهش میکنم بورام»
هانول: لعنت به خودموننن چراا چرااا ببین چیکار کردیم با این دختر که خودکشی کردد من واقعا مادره خوبه نیستممم« بیمارستان پر شده بود از صدای گریه هامون...» بادیدن دکتر هردو به سرعت به سمتش رفتیم
هانول: تروخدا بگید حالش خوبه بگید زندس بگید حالش خوبه خواهش میکنممم
دکتر: متاسفم...
کوک: یعنییی چییییی بچمممم بوراممم نهه توکه قوی بودی دخترررر
هانول: نمیدونم چرا ولی هیچوقت بورام دوست نداشت لباسه سفید بپوشه ولی الان دیگه ملافه ی سفید روش بود امیدوارم همه ی اینا خواب باشه...
کوک: ولی این نباید سرنوشته دخترم میبود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساری بابت دیر شدن🫠
خودم خیلی سر این پارت عرر زدم🥲
۶۷.۳k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.