Part:17
Part:17
در مکان همیشگی، زیر درخت بید مجنون.
امیلی از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کرد.
از حس معذب بودنی که داشت، رفتار گرم و صمیمی آقای کیم، غذای خوشمزه مادرش و حتی تهیونگ.
از موهای ابریشمی که بدون لمس کردنشون هم مشخص بود چقدر نرم و لطیف هستن، از قد بلندش، دستای های کشیده که وقتی سر میز شام کارد و چنگال به دست گرفته بود، حتی بیشتر خود نمایی میکرد.
و در آخر آنا با چهرهای که سرشار از خوشحالی بود شروع به حرف زدن کرد.
- با این چیزهایی که تو گفتی قطعا این مثل مرد های یونانی میمونه امیلی. بهتره منو باهاش آشنا کنی.
- چه آشنایی آنا، من خودم باهاش حرف نمیزنم، بعد برم بهش بگم بیا با دوستم آشنا شو؟
بعد از تموم شدن حرف امیلی هر دو تا بلند شدن. وقت رفتن بود و امیلی تا الان هم زمان زیادی برای برگشت به خونه اونم با نون نداشت.
- به هر حال، باید زودتر برم...میبینمت.
بعد از خداحافظی، هر دو دختر راهشون رو کج کردن.
امیلی بعد از خرید نون، با سرعت به خونه برگشت.
و وقتی در زد، با چهره عبوس ویولت مواجه شد.
بازدم عمیقی کرد، قطعا فکر اینجاش رو نکرده بود که مارکو به ویولت همه چیز رو میگه!
- بهتره زود بیاین داخل، خانم جوان!
سعی کرد حالت چهرش عوض نشه، همه بیدار بودن، و معلوم بود یکم دیر کرده.
به هر حال سلامی کرد و مستقیم به آشپزخونه رفت.
ویولت هم پشت سرش رفت، اما چیزی نگفت و مشغول چیدن میز صبحانه شد.
امیلی هم بهش کمک کرد، باید یک زمان مناسب تری برای صحبت پیدا میکرد، ولی هرچه زود تر.
هر چی زمان بیشتری میگذشت صحبت با ویولت هم سخت تر میشد.
مثل شب گذشته، هیچ کس جز دو دوست صحبت نمیکردن، حتی ویولت هم چیزی نمیگفت.
از امیلی ناراحت بود، دوست نداشت دختری بیمسئولیت جلوه داده بشه! یا کسی که صبح به اون زودی خونه رو ترک میکنه.
به هر حال نگرانی های مادرانه ویولت یکم از حد کنترل خارج شده بود. اما برای شرایط اون مادر همین صدق میکنه، نه؟
---------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
در مکان همیشگی، زیر درخت بید مجنون.
امیلی از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کرد.
از حس معذب بودنی که داشت، رفتار گرم و صمیمی آقای کیم، غذای خوشمزه مادرش و حتی تهیونگ.
از موهای ابریشمی که بدون لمس کردنشون هم مشخص بود چقدر نرم و لطیف هستن، از قد بلندش، دستای های کشیده که وقتی سر میز شام کارد و چنگال به دست گرفته بود، حتی بیشتر خود نمایی میکرد.
و در آخر آنا با چهرهای که سرشار از خوشحالی بود شروع به حرف زدن کرد.
- با این چیزهایی که تو گفتی قطعا این مثل مرد های یونانی میمونه امیلی. بهتره منو باهاش آشنا کنی.
- چه آشنایی آنا، من خودم باهاش حرف نمیزنم، بعد برم بهش بگم بیا با دوستم آشنا شو؟
بعد از تموم شدن حرف امیلی هر دو تا بلند شدن. وقت رفتن بود و امیلی تا الان هم زمان زیادی برای برگشت به خونه اونم با نون نداشت.
- به هر حال، باید زودتر برم...میبینمت.
بعد از خداحافظی، هر دو دختر راهشون رو کج کردن.
امیلی بعد از خرید نون، با سرعت به خونه برگشت.
و وقتی در زد، با چهره عبوس ویولت مواجه شد.
بازدم عمیقی کرد، قطعا فکر اینجاش رو نکرده بود که مارکو به ویولت همه چیز رو میگه!
- بهتره زود بیاین داخل، خانم جوان!
سعی کرد حالت چهرش عوض نشه، همه بیدار بودن، و معلوم بود یکم دیر کرده.
به هر حال سلامی کرد و مستقیم به آشپزخونه رفت.
ویولت هم پشت سرش رفت، اما چیزی نگفت و مشغول چیدن میز صبحانه شد.
امیلی هم بهش کمک کرد، باید یک زمان مناسب تری برای صحبت پیدا میکرد، ولی هرچه زود تر.
هر چی زمان بیشتری میگذشت صحبت با ویولت هم سخت تر میشد.
مثل شب گذشته، هیچ کس جز دو دوست صحبت نمیکردن، حتی ویولت هم چیزی نمیگفت.
از امیلی ناراحت بود، دوست نداشت دختری بیمسئولیت جلوه داده بشه! یا کسی که صبح به اون زودی خونه رو ترک میکنه.
به هر حال نگرانی های مادرانه ویولت یکم از حد کنترل خارج شده بود. اما برای شرایط اون مادر همین صدق میکنه، نه؟
---------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۸.۷k
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.