Part:16
Part:16
روز بعد امیلی زودتر از همیشه چشمانش رو باز کرد، باید زودتر آماده میشد تا قبل از بیداری مهمان ها به خانه برسه.
قطعا چیزی نبود که بین امیلی و آنا پنهان باشه، آنا حتی از امیلی هم ذوق و شوق بیشتری برای مهمان های خانواده والنتینو داشت.
قدم های آرومش که روی نُک انگشتان پایش بود رو پشت سر هم بر میداشت، تا مبادا صدای پارکت های کهنه در بیاید.
و از اون جایی که ویولت حتی صدای پای مورچه رو هم میشنید، ممکن بود بیدار بشه.
از جلوی آشپز خونه هم عبور کرد، ولی به پشت نگاه میکرد تا اگر کسی اومد زود خودش رو پنهان کنه.
اما با برخوردش با یک نفر ناشناس
تمام معادلاتش به هم ریخت.
صورتش رو جمع کرده بود، و نگران این بود که یکی از مهمان ها اون رو اینطوری در حال فرار دیده باشه، اما وقتی سرش رو بالا آورد و با صورت پف کرده مارکو روبرو شد، نفسی که تا حالا حبس شده بود رو بیرون داد.
- باز داشتی می رفتی پیش آنا؟
آخه این موقع صبح دختر؟
مارکو با صدای گرفتش و با تن پایینی گفت، تا کسی بیدار نشه.
- خدای من، امروز نمیتونم ببینمش، خودت هم میدونی من اگه باهاش حرف نزنم جدی جدی دق میکنم.
دوباره صورتش رو جمع کرده بود، و کل احساساتش که اگه نمیرفت اتفاق خوبی نمیافتاد، رو توی صورتش جمع کرد.
- چه میشه گفت! برو، اگه هم زودتر بیدار شدن میگم رفتی نون بگیری، پس به نفعته با نون برگردی!
بعد از صحبت کوتاهش با مارکو، سریع به سمت در هجوم برد.
با بی حواسی کفش هایش رو پوشید و پا تند کرد تا به آنا که قطعا منتظرش بود برسه.
--------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
روز بعد امیلی زودتر از همیشه چشمانش رو باز کرد، باید زودتر آماده میشد تا قبل از بیداری مهمان ها به خانه برسه.
قطعا چیزی نبود که بین امیلی و آنا پنهان باشه، آنا حتی از امیلی هم ذوق و شوق بیشتری برای مهمان های خانواده والنتینو داشت.
قدم های آرومش که روی نُک انگشتان پایش بود رو پشت سر هم بر میداشت، تا مبادا صدای پارکت های کهنه در بیاید.
و از اون جایی که ویولت حتی صدای پای مورچه رو هم میشنید، ممکن بود بیدار بشه.
از جلوی آشپز خونه هم عبور کرد، ولی به پشت نگاه میکرد تا اگر کسی اومد زود خودش رو پنهان کنه.
اما با برخوردش با یک نفر ناشناس
تمام معادلاتش به هم ریخت.
صورتش رو جمع کرده بود، و نگران این بود که یکی از مهمان ها اون رو اینطوری در حال فرار دیده باشه، اما وقتی سرش رو بالا آورد و با صورت پف کرده مارکو روبرو شد، نفسی که تا حالا حبس شده بود رو بیرون داد.
- باز داشتی می رفتی پیش آنا؟
آخه این موقع صبح دختر؟
مارکو با صدای گرفتش و با تن پایینی گفت، تا کسی بیدار نشه.
- خدای من، امروز نمیتونم ببینمش، خودت هم میدونی من اگه باهاش حرف نزنم جدی جدی دق میکنم.
دوباره صورتش رو جمع کرده بود، و کل احساساتش که اگه نمیرفت اتفاق خوبی نمیافتاد، رو توی صورتش جمع کرد.
- چه میشه گفت! برو، اگه هم زودتر بیدار شدن میگم رفتی نون بگیری، پس به نفعته با نون برگردی!
بعد از صحبت کوتاهش با مارکو، سریع به سمت در هجوم برد.
با بی حواسی کفش هایش رو پوشید و پا تند کرد تا به آنا که قطعا منتظرش بود برسه.
--------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۱.۸k
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.