Part:18
Part:18
بعد از صبحانه، که زیاد دلچسب هم نبود.
مارکو میونگدا رو به اتاق کارش راهنمایی کرد تا بعد از یک روز، دلیل اصلی حضورشون رو بپرسه!
مارکو بعد از بستن درب اتاق، روی صندلی چرمی روبهروی میونگ دا جا گرفت.
منتظر بهش نگاه میکرد، اما چیزی رد و بدل نمیشد.
مارکو که دیگه صبر نداشت، بالاخره زبون باز کرد.
- منتظری ازت دعوت کنم تا صحبت کنی کیم؟
میونگدا نفسی گرفت و شروع به صحبت کرد، دستاش رو به هم گره کرده بود، و از اونجایی که عادت مرد میانسال وقتی صحبت مهمی داشتن بود، مارکو یکم نگران شده بود.
- نه، خودت میدونی خاندان من همه ناخدا های معروفی در قلمرو و زمان خودش بودن، همشون هم یک رازی رو به نسل بعد منتقل کردن.
چند ماه پیش متوجه چیزی شدم.
زیر زمین خونه ما، جعبهای پیدا کردم، از شکل و شمایلی که داشت مشخص بود زمان زیادی از درست شدنش میگذره.
اما چیز جالبی که توش پیدا کردم، یه نقشه بود!
مارکو کنجکاوانه پرسید.
- چه نقشهای؟
- نقشهای گنج که مربوط به دریای مدیترانه است.
هنوز کاملا از صحت این موضوع خبر ندارم، ولی میدونم هنوز کسی دستش به این گنج نرسیده.
اومدم اینجا تا با هم به این سفر بریم، و من به کمک تو هم نیاز دارم.
مارکو تعحب کرده بود اون مرد میتونست بدون اینکه چیزی به مارکو بگه، خودش تمام این کار ها رو بکنه، بدون اینکه مارکو حتی روحش هم خبر دار بشه!
فقط یک "چرا" بزرگ تو ذهنش نقش بسته بود.
ولی همون رو به زبون آورد.
- چرا به من میگی، میتونستی خودت بدون من تمام این کار رو بکنی.
- خودت میدونی دوستی ما خیلی عمیق تر از این حرفاست، این تنها کاری بود که میتونستم برای جبران زحمات تو و ویولت انجام بدم.
و اینکه باید از مردم مناطق اطراف و اینجا در باره یک چیز هایی سوال بکنیم، تا کامل مطمئن بشم این گنج وجود داره، باید تا سه هفته دیگه آماده بشیم برای حرکت.
مارکو شوک شده بود، قطعا تو این زمان برای آماده شدن خیلی کم بود، اما برای کمک به دوستش همه کار میکرد.
- قبوله، بهتره امروز هر چی دستگیرت شده رو با هم برسی کنیم.
و بعد میونگدا، کیف سامسونتی که آورده بود رو باز کرد، پر بود از یک سری کاغذ های کهنه و دست نوشته.
و اما پشت در، امیلی خشکش زده بود، اون فقط اومده بود تا مارکو رو صدا کنه چون ویولت کارش داشت.
اما انگار اتفاق دیگهای افتاده بود، ناراحت بود که پدرش میخواد به این سفر بره، اما شاید این رو فرصتی برای خودش در نظر میگرفت!
---------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
بعد از صبحانه، که زیاد دلچسب هم نبود.
مارکو میونگدا رو به اتاق کارش راهنمایی کرد تا بعد از یک روز، دلیل اصلی حضورشون رو بپرسه!
مارکو بعد از بستن درب اتاق، روی صندلی چرمی روبهروی میونگ دا جا گرفت.
منتظر بهش نگاه میکرد، اما چیزی رد و بدل نمیشد.
مارکو که دیگه صبر نداشت، بالاخره زبون باز کرد.
- منتظری ازت دعوت کنم تا صحبت کنی کیم؟
میونگدا نفسی گرفت و شروع به صحبت کرد، دستاش رو به هم گره کرده بود، و از اونجایی که عادت مرد میانسال وقتی صحبت مهمی داشتن بود، مارکو یکم نگران شده بود.
- نه، خودت میدونی خاندان من همه ناخدا های معروفی در قلمرو و زمان خودش بودن، همشون هم یک رازی رو به نسل بعد منتقل کردن.
چند ماه پیش متوجه چیزی شدم.
زیر زمین خونه ما، جعبهای پیدا کردم، از شکل و شمایلی که داشت مشخص بود زمان زیادی از درست شدنش میگذره.
اما چیز جالبی که توش پیدا کردم، یه نقشه بود!
مارکو کنجکاوانه پرسید.
- چه نقشهای؟
- نقشهای گنج که مربوط به دریای مدیترانه است.
هنوز کاملا از صحت این موضوع خبر ندارم، ولی میدونم هنوز کسی دستش به این گنج نرسیده.
اومدم اینجا تا با هم به این سفر بریم، و من به کمک تو هم نیاز دارم.
مارکو تعحب کرده بود اون مرد میتونست بدون اینکه چیزی به مارکو بگه، خودش تمام این کار ها رو بکنه، بدون اینکه مارکو حتی روحش هم خبر دار بشه!
فقط یک "چرا" بزرگ تو ذهنش نقش بسته بود.
ولی همون رو به زبون آورد.
- چرا به من میگی، میتونستی خودت بدون من تمام این کار رو بکنی.
- خودت میدونی دوستی ما خیلی عمیق تر از این حرفاست، این تنها کاری بود که میتونستم برای جبران زحمات تو و ویولت انجام بدم.
و اینکه باید از مردم مناطق اطراف و اینجا در باره یک چیز هایی سوال بکنیم، تا کامل مطمئن بشم این گنج وجود داره، باید تا سه هفته دیگه آماده بشیم برای حرکت.
مارکو شوک شده بود، قطعا تو این زمان برای آماده شدن خیلی کم بود، اما برای کمک به دوستش همه کار میکرد.
- قبوله، بهتره امروز هر چی دستگیرت شده رو با هم برسی کنیم.
و بعد میونگدا، کیف سامسونتی که آورده بود رو باز کرد، پر بود از یک سری کاغذ های کهنه و دست نوشته.
و اما پشت در، امیلی خشکش زده بود، اون فقط اومده بود تا مارکو رو صدا کنه چون ویولت کارش داشت.
اما انگار اتفاق دیگهای افتاده بود، ناراحت بود که پدرش میخواد به این سفر بره، اما شاید این رو فرصتی برای خودش در نظر میگرفت!
---------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۴.۸k
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.