My attractive vampire🩸🖤 (P3)
My attractive vampire🩸🖤 (P3)
از زبان ا.ت :
زنگ تفریح خورده بود با لیلی و یونا اومدم بیرون همش میپرسیدن اونجا چخبره که هیونجین با یه نفر از همکلاسی ها اومد
هیونجین : سلام
جیمین : سلام تو ا.ت دانش آموز جدید هستی، خوشبختم من پارک جیمین هستم.*مثل ادای احترام به پرنسس ها میذاره😔*
ا.ت : هوم؟ منم چوی ا.ت هستم.
لیلی : عااا حالا ا.ت برگشته چرا امشب نریم جنگل.
یونا : امشب؟ دیونه شدی
هیونجین : از نظرم فکر خوبیه مگه نه ا.ت
ا.ت : من...نمیدونم بیام یا نه ولی از نظرم جنگل تو شب خطرناک نیست؟
لیلی : ای بابا بریم دیگه ترسناک نیست که
یونا : حالا خودت ترسیدی چی
لیلی : نمیترسم
یونا : میبینیم*پوزخند*
از زبان ا.ت :
کلاس تموم شده داشتم برمیگشتم خونه هوا کمی تاریک شده اما احساس میکردم چند نفری دارن تعقیبم سرعتم بیشتر کردم اما اونا هنوز داشتن دنبالم میومدن سرعتم دوباره بیشتر کردم تا رسیدم خونه داشتم دیونه میشدم اینا کی بودن.
ساعت 20 : 10 شب :
م ا.ت : دخترم این وقت شب دیر نیست
ا.ت : نه مامان زود بر میگردم بای
ا.ت* رفتم بیرون دعا میکردم اونایی که تعقیبم میکردن پیدا نشد تا ماشینی اومد فهمیدم هیونجین بود سوار شدم..
هیونجین : سلام بریم
ا.ت : اره بریم.
از زبان تهیونگ :
تهیونگ : حرومزاده های لعنتی یعنی چی نتونستید بگیریدش*داد*
'' : متاسفم قربان ام....
تهیونگ : خفه*عربده*
تهیونگ : نمیخواد هیچ حرفی بزنی حالا گمشید*داد*
تهیونگ* از عصبانیت لیوان کنارم بود پرت کردم رفتم بیرون ...
از زبان ا.ت :
رسیدیم جنگل که دیدم لیلی و یونا هم بودم به سمت اونا رفتم بغلشون کردم ..
جیمین : اهم اهم
ا.ت : هوم
هیونجین : عا بریم اونجا بشینیم
چند مین بعد :
ا.ت* چند دقیقه گذشته همش از گذشته صحبت میکردیم که خواستم برم یه قدمی بزنم گفتم...
ا.ت : من برم یه قدمی بزنم
یونا : زیاد دور نشو مراقب باش
ا.ت : باشه
رفتم قدمی بزنم که بارون اومد بارون شدید تر شد هوا تاریک تر شد که یه لحظه خشکم زد...ک..که..دیدم یه نفر اونجا وایساده که چشم هاش شبیه همون پسری بود که بهش خوردم اما اون ماسک نزده فقط بهم زل میزد....
از زبان تهیونگ :
تو جنگل قدم میزدم که یهو یه بوی خون خاصی به مشامم خورد رفتم جلوتر با چیزی که دیدم خشکم زد اون همون دختر بود که دنبالش میگشتم همینطور به هم دیگه زل میزدیم تا یکی اومد...
ا.ت : وقتی همینطور به هم دیگه زل میزدیم رعد برق زد که یهو غیب شد عجیب بود که لیلی اومد...
لیلی : ا.ت باید بریم
ا.ت : عااا باشه
ادامه داره...
از زبان ا.ت :
زنگ تفریح خورده بود با لیلی و یونا اومدم بیرون همش میپرسیدن اونجا چخبره که هیونجین با یه نفر از همکلاسی ها اومد
هیونجین : سلام
جیمین : سلام تو ا.ت دانش آموز جدید هستی، خوشبختم من پارک جیمین هستم.*مثل ادای احترام به پرنسس ها میذاره😔*
ا.ت : هوم؟ منم چوی ا.ت هستم.
لیلی : عااا حالا ا.ت برگشته چرا امشب نریم جنگل.
یونا : امشب؟ دیونه شدی
هیونجین : از نظرم فکر خوبیه مگه نه ا.ت
ا.ت : من...نمیدونم بیام یا نه ولی از نظرم جنگل تو شب خطرناک نیست؟
لیلی : ای بابا بریم دیگه ترسناک نیست که
یونا : حالا خودت ترسیدی چی
لیلی : نمیترسم
یونا : میبینیم*پوزخند*
از زبان ا.ت :
کلاس تموم شده داشتم برمیگشتم خونه هوا کمی تاریک شده اما احساس میکردم چند نفری دارن تعقیبم سرعتم بیشتر کردم اما اونا هنوز داشتن دنبالم میومدن سرعتم دوباره بیشتر کردم تا رسیدم خونه داشتم دیونه میشدم اینا کی بودن.
ساعت 20 : 10 شب :
م ا.ت : دخترم این وقت شب دیر نیست
ا.ت : نه مامان زود بر میگردم بای
ا.ت* رفتم بیرون دعا میکردم اونایی که تعقیبم میکردن پیدا نشد تا ماشینی اومد فهمیدم هیونجین بود سوار شدم..
هیونجین : سلام بریم
ا.ت : اره بریم.
از زبان تهیونگ :
تهیونگ : حرومزاده های لعنتی یعنی چی نتونستید بگیریدش*داد*
'' : متاسفم قربان ام....
تهیونگ : خفه*عربده*
تهیونگ : نمیخواد هیچ حرفی بزنی حالا گمشید*داد*
تهیونگ* از عصبانیت لیوان کنارم بود پرت کردم رفتم بیرون ...
از زبان ا.ت :
رسیدیم جنگل که دیدم لیلی و یونا هم بودم به سمت اونا رفتم بغلشون کردم ..
جیمین : اهم اهم
ا.ت : هوم
هیونجین : عا بریم اونجا بشینیم
چند مین بعد :
ا.ت* چند دقیقه گذشته همش از گذشته صحبت میکردیم که خواستم برم یه قدمی بزنم گفتم...
ا.ت : من برم یه قدمی بزنم
یونا : زیاد دور نشو مراقب باش
ا.ت : باشه
رفتم قدمی بزنم که بارون اومد بارون شدید تر شد هوا تاریک تر شد که یه لحظه خشکم زد...ک..که..دیدم یه نفر اونجا وایساده که چشم هاش شبیه همون پسری بود که بهش خوردم اما اون ماسک نزده فقط بهم زل میزد....
از زبان تهیونگ :
تو جنگل قدم میزدم که یهو یه بوی خون خاصی به مشامم خورد رفتم جلوتر با چیزی که دیدم خشکم زد اون همون دختر بود که دنبالش میگشتم همینطور به هم دیگه زل میزدیم تا یکی اومد...
ا.ت : وقتی همینطور به هم دیگه زل میزدیم رعد برق زد که یهو غیب شد عجیب بود که لیلی اومد...
لیلی : ا.ت باید بریم
ا.ت : عااا باشه
ادامه داره...
۱۶.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.